زنگ زدم ب هواپیمایی و کنسلش کردم یک ساعت پیش
هیچجوره توو کتم نمیرفت ک چرا باید برای چیزی ک اصن دوس ندارم یه هزینه گزاف بکنم!؟!
الان فقط این بد شد ک فکرهای بیخود درموردم میکنن، ک خب ب یکطرفم...
همینکه ذهنم از تصمیمم راضیه خوبه...
البته دلم همچنان سفر خوب میخاد در این مقطع ولی نه وگاس!!
امشب دورهم با چنتا مهمون اضافه تر جمع بودیم...
اولش ک رفتم پایین، بچهای خودمون زودتر پایین بودن...یکم حرف زدیم یهو فهمیدم همشون باهم برنامه گذاشتم برن وگاس...
هفته پیش ک دورهم بودیم حرف اینو زدیم ک تعطیلات thanksgiving بریم شیکاگو...برا همین من امشب سراغشو گرفتم ک چیشد؟؟ یهو با من من گفتن ما میریم وگاس توی دسامبر برای همین شیکاگو کنسله...بعد حالا ب من گفتن میای توام؟ گفتم نمیدونم والا،الان یهو گیج شدم، و کااااش همونجور گیج و بی جواب میموندم...اما...
بعد شوهر سانا سایتو چک کرد گف ببین اگ میخای بگیری الان بگیر قیمتش فلانه و گرونتر میشه، از اونطرف امیر گف عجله کن...و خلاصه عملا فرصت فکر کردن نداشتم و تحت تاثیر بقیه زارت بلیطو گرفتم...حالا حتی هواپیمای رفتمم فرق داره باهاشون...حتی ی شوک هم بم وارد شد ازینکه اسم فرودگاهی ک برا من اورد با اونیکه اونا گرفته بودنم فرق داشت...و من مونده بودم چ غلطی کردم...بسیار پشیمون...و اونام انگار ن انگار...
خلاصه اعصاب خوردی من از همونجا شروع شد...
اصلا جایی مث لاس وگاس ب شخصیت من نمیخوره...مم دوس دارم برم یجا آروم، بااصالت، با تفریحات آروم...نه جایی ک فقط تنها سرگرمیش کنسرتای خدا تومن و کازینوعه...اصن ب مدل من نمیخوره...ینی من آدم عشق و حال و اونجور تفریحا نیستم...ولی خب بقیه دوس دارن...
ازونجاییم ک برای پول تروما دارم، دگ بیشتر دردم گرفته...ک دارم خرج چیزی میکنم ک اصن رغبتی ندارم بش...
اشتباه کردم...بعد اینایی ک باشون میرم زن و شوهرن...کلی خرج میخان بکنن همه جا...جاپاشون سفته...ن مث منه دانشجو ک باید حساب ۱۰ دلارمو داشته باشم -_-...ای خدا...چی بود افتاد توو دومن من....
این از اون کارا بود ک دکمه غلط کردم نداره...نمیتونمم پروازو کنسل کنم وگرنه پولم پریده...نمیدونم چرا یهو خر شدم...
بعد حتی دارم ب این فک میکنم ک اگ از اول میخاستن من باشون برم بهم زودتر میگفتن...ن الان ک خودشون بلیطاشونو گرفتن و بعد ک فهمیدم با من من تایید میکنن...
حتی کلا ب اصل وجودم توی جمعشونم شک کردم ک آیا کار درستیه؟؟؟....اینکه منه مجرد با اینا باشم؟! شوهر سانا ک قشنگ منو ب دید تمسخر میبینه...کلمه از توو دهنم درنیومده ،سریع مسخره میکنه...اصن واقعا دوس ندارم...خدایا چ غلطی کردم....
من حتی آدم مسافرتی ای هم نیستم...ینی دوس دارم توی خونهم چیل کنم واسه خودم فیلم ببینم کتاب بخونم و دور خودم بچرخم...اخه من و وگاس؟؟؟؟ ای خدا...
بعد اون شوهر سانا یهو این اخری زرتی درومده ب من میگه خیلی باهات حال کردم، توی ده دقیقه بلیطو گرفتی...
اقا من نمیخام کسی با کار من حال کنه اصن....کاش خاب بود بیدار میشدم...
چرا منه دانشجو باید برم وگاس اخه...
هرجور حساب میکنم نمیفهمم چرا...
برا همینه ک میگم از چیزایی ک بقیه لذت میبرن من نمیبرم...من تصن دنیام فرق داره...
من ن با رابطه، ن با کلاب، ن با دراگ، ن با صرفا مارک خریدن و پوشیدن، ن با آرایش و نه با هزارتا چیز دگ ک بقیه خوشحالن خوشحال نیستم...
خیلی امشب حالم گرفته شد...کاملا معلوم بود...چن لحظه ای اومدم بالا برا دسشویی،، با خودم فک کردم ک چون من دارم خوشحال بودن و لذت از سفر بردنو ب بقیه پیوند میزنم، الان ناراحتم...
ینی اینکه توقع داشتم توی ی پرواز باشیم، توقع داشتم اونا هوای منو داشته باشن یکم، توقع داشتم و دارم ک حواسشون ب منم باشه...
ولی حسم میگه ک نیست و تهش خودتی...و من اگ ب این باور برسم ک اینا رو ولشون کن،، سعی کن با سفری ک میری خودت خوش باشی، ن لزوما بخای ب اونا آویزون باشی، حتما حالت بهتره...
از طرف دگ رودربایستی هم دارم زیاد...
چقد سخته...
ولی نمیدونم چرا توی ذهن ناخوداگاهم هنوز ب اون لولی ک خودمو سرزتش بکنم نرسیدم سر این تصمیم عجله ای؟! اینم عجیبه!
اگ ی ادم مجرد دگ بود با دغدغه های من.. شاید حالم بهتر میشد...
دارم ب این فکر میکنم ک اگر این گوشی نبود من چکار میکردم؟ چجوری زمانمو جوری میگذروندم ک نفهمم؟! امروز بخاطر دلدرد نرفتم دانشگاه، و از صب خونهم...واقعا جون و حال هیچکاری ندارم درحالی ک دلم میخاست ی حرکتی بزنم...مثلا دلم میخاست بتونم برم بیرون...نه ک الان نتونم...ولی واقعا انرژی و توان کمی دارم فعلا...
امشب برخلاف همه هفته ها ک توی لابی با بچها جمع میشدیم، جمع نشدیم...سانا پیام داده ک بجاش فرداشب دور همیم...و دونفر دگم میان...چمیدونم...
این هفته ای ک گذشت چون شدیدا حالم بد بود ب گروه مشاوره دانشگاهم پیام دادم ک ی زمان برام بذارن برم باهاشون حرف بزنم بلکه یکم آروم بشم،، چنتا زمان بهم داد ولی دیدم هم دوره هم وسط امتحانامه...خلاصه گفتم بیخیال، ترم دگ باز باهاتون ارتباط میگیرم...
از صبح تاحالا این گوشی دستمه...مغزمم نمیکشه واقعا ،اذیت میشم انقد کلهم توو گوشیه،، ولی خب درعین حال نمیتونمم ک ب دیوار خیره بشم و هیچکاری نکنم...برا همین باز ب گوشی پناه میبرم...
ب این فک کردم ک خونه رو جارو بکشم حداقل، ک باز انرژی اونم ندارم...
میدونی؟؟ قبلنا مثلا توی فیلما میدیدم ک طرف میگفت دلم میخاد یکی ی بار بهم بگه خسته نباشی، خیلی تلاش کردی، راه زیادی اومدی و دمت گرم...
اینو من اونموقع نمیفهمیدم،،میگفتم خب ینی چی...چرا یکی باید با شنیدن همچین چیزایی حالش بهتر بشه یا اصن نیاز ب شنیدن این چیزا داشته باشه...بنظرم مسخره میومد...
ولی الان قشنگ همین حالو من دارم...واقعا نیاز دارم یکی بگه دمت گرم راه طولانی ای اومدی...
عجیبه واقعا...روح و روان آدم چیز عجیبیه...
هوا از این هفته دگ خیلی سرد میشه...زمستون واقعا از الان دگ شروع میشه...دمای زیر صفر...و خدا کمک کنه من دووم بیارم...
دلم برا خودم تنگ شده...کاش زودتر بشم همون آدمی ک بودم...
دارم ب این فکر میکنم ک شاید این یکی دو روزو برم سینما...برا تنوع...چون عملا هیچگونه تفریحی ندارم...بعد ب این فکر میکنم ک حداقل بذارم وقتی ی فیلم خوب اومد برم...نمیدانم
چرا وقتی یکی توی حال بدی حال آدمو میپرسه، یهو احساسات و حال بدی آدم میریزه بیرون؟؟ چرا وقتی یکی اهمیت نشون میده، آدم دگ نمیتونه جلو خودشو بگیره؟؟