اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

قضاوت بقیه ب یه ورم...والا
اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

قضاوت بقیه ب یه ورم...والا

حالم

امروز صب ساعت ۸ از خاب پاشدم

صبونه خوردم و با اسفند حرف زدم، ی ریزه تو اعصابم شاشید، ولی خب مدلشه...من صبرم کم شده و زود ناراحت میشم بخاطر مریضی و سختیایی ک یک ماه اخیر تحمل کردم...

بعد قط کردن کلی گریه کردم...امروز حتی پرده هارم بالا نزدم...گذاشتم خونه توو تاریکی باشه

توی همون تاریکی نشستم جلو اینه قدی و گریه کردم...

۶ روز دگ، ینی ۱۰ آگست میشه یکسال ک اینجام...مث برق و باد گذشته...و حس و حالم قر و قاطیه...

دلتنگی، سنگینی و استرس دکترا، تک و تنها بودن، مدیریت کردن همه چی باهم، کم پولی، مدیریت رابطه‌م با مت، دور شدن از خودم و خدا، وقت نداشتن، دوست و رفیق نداشتن، و این اخری ام مریضی و درد و اینکه هیچکاری برام نکردن سیستم درمانی‌شون....

همه اینا در آستانه یکسال شدن مهاجرتم، منو درهم شکست امروز...


از وقتی یکم عقلم رسید همیشه میخاستم مهاجرت کنم چون ایران جای ساختن زندگی نبود...ولی الان حتی برا اون شبایی ک از بی حوصلگی و بی جایی میرفتم اون بستنی فروشی شهرمون، دلتنگم...اون حسی ک اونموقع بهم میداد رو نمیفهمیدم، الان میفهمم...و دلتنگشم...

مهاجرت تنها خیلی سخته...منم تا الان خیلی مقاوم بودم، چون واقعا هدفم این بوده همیشه...تا قبل این مریضی ام باز انقدر شاکی نبودم...ولی الان...

آدم فقط با وجود خونواده و دوستاش حضورش معنا پیدا میکنه...و خدا لعنت کنه باعث و بانی این تصمیم رو...ک باید از خونه و زادگاه و وطن و کسایی ک جونمو براشون میدم، بِکنم و بیام غربتی ک جلوشون جون بدی ام براشون مهم نیست...


بگذریم...


امروز یکم بلیطای پروازو زیر و رو کردم، چقددد گرونه :// البته پارسالم با همین قیمت اومدم...ولی کمه کم ۱۳۰۰ دلار باید بدم رفت و برگشت...پارسال برای یه اومدن اینو دادم، اگ بیشتر نبوده باشه...


دگ بعدش پاشدم خونه رو تمیز و مرتب کردم با بیحالیم...سوپمو خوردم و الانم اومدم تو وان اب داغ دراز کشیدم، مینویسم، فکر میکنم، و به ریمیکس رانژ ۱۰ گوش میدم، ک با اختلاف از بقیه ریمیکسا بهتره معمولا...این دهمی ام ک همه اهنگا قدیمیه خیلی جذابه...


خدایا حال همه رو خوب کن...حال منم خوب کن...روحی و جسمی...کاش اینا فقط بحرانای سال اول باشه...کاش در ادامه اینجوری نباشم...

دلم برا بابام تنگ شده...برا ابجیم...برا همه...کاش زندگی من اینجوری رقم نمیخورد ک تا اخر عمر توی دوری اونا باشم تا زمانی ک من یا اونا نباشن دیگه...دنیا خیلی ظالمه...

خدایا حالمو خوب کن...(گریه فراوان)...

نظرات 2 + ارسال نظر
الی چهارشنبه 17 مرداد 1403 ساعت 15:34

واقعا نمی دونم چی بگم. من و خیلیهای دیگه هم قرار بود ۱۰ اگوست امسال امریکا باشیم ولی سیاست کثیفشون ریجکتی بود و همه ایرانیهای ویزای F اونروز جولای که ما سفارت بودیم بدون استثنا ریجکت شدیم. حدود ۶۰ نفر.. و حالا روزهاست شوکه ایم.
درسته دوری و دلتنگی سخته. اما به این فکر کن چقدر تلاش کردی توی اون وضعیت باشی و توی این کشور گوه نباشی که هیچیش معلوم نیست و هر روز با یه استرس شدید از خواب بیدار میشیم.
خانواده و دوستهات هم به استقلالت و موفقیتت افتخار میکنن.
مطمئن باش این مریضی دردناکت که تموم بشه دوباره پر قدرت ادامه میدی و روزهای خوب و شاد میان سراغت.
و قبول دارم. لعنت به باعث و بانی تمام اینها...

متاسفم...میدونم چ استرسی کشیدین...و چقد هزینه کردین براش...
واقعا این مساله خیلی توش شانس دخیله...و این بده...
حت
حالا ایشالله باز اقدام کنین درست بشه...


میدونم، همه اینارو میدونم و خودم موافق صددرصد مهاجرت (حالا ن لزوما امریکا) بودم همیشه حتی از بچگی...و همیشه هدفم همون بوده ب دلایلی ک خودتم گفتی...فقط این مدت اونقدددر اذیت شدم ک کاسه صبر و توانم لبریزه...ینی دگ تحمل نیش یه پشه رم ندارم ک میزنم زیر گریه های های...برا همین غر میزنم، وگرنه قبل این یک ماه سخت، انقد غر نمیزدم...

و صد لعنت ب مسبب این وضع..

ایشالله کار شمام راه بیوفته، فقط اومدین اینورا توروخدا مراقب باشید مریض نشید...
ولی

Hdn دوشنبه 15 مرداد 1403 ساعت 23:32

چقدر دلم گرفت با خوندن این پستت .
از ته دلم دعا کردم حال دلت و حال جسمیت عالی باشه و تمام این سختی ها تو همین یکسال اول بوده باشن و کم و کم و کمتر بشن .

خیییلی مواظب خودت باش

ممنون عزیزم
انشالله

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.