اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه
اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه

دمش گرم

امروز صب رفتم دانشگاه، ماشینو رفتم توی پارکینگ همکف گذاشتم و باخودم گفتم انشالله ک موردی نداره اینجا بذارم...درواقع اون قسمت دوتا پارکینگه ک بهم متصلن، و ظاهرا فقط یکیش دانشجوییه ولی من فک میکردم جفتش یکیه،

اتفاقا این پارکینگه از محل کلاسام یه ربعی پیاده روی داره و همچین نزدیکم نیست ولی از ترس اینکه نکنه ببرم پارکینگای نزدیک کلاسا بذارم و اونجا جریمه م کنن، اومدم اینطرف گذاشتم...

خلاصه دو ساعت بعد اومدم سوار ماشین بشم، یکم نگاهش کردم دیدم نه خبری از جریمه و این داستانا نیس، گفتم خب خداروشکر

سوار شدم و راه افتادم...یکم ک رفتم دیدم عههه زیر برف پاک کن دقیقا جلوی خودم دو تا برگه س....سریع زدم کنار پیاده شدم و دیدم بععععله،، ۲۵ دلار جریمه شدم و دلیلشم این بوده ک ظاهرا اونجا پارکینگ دانشجوها نیس :))))) اون یکی برگه هم یه اخطار ترسناک بود ک نوشته بود پلاکت ثبت شد و دفعه بعد میایم ماشینتو میبریم و گردن خودته :))) 

هیچی دگ ، یه راست رفتم سراغ بخش مربوط ب پارکینگ و خدماتش اینا...ب اقاعه گفتم من جریمه شدم و میخاستم بدونم کجا باید بپردازم؟! گفت همینجا،، و برگه جریمه رو ازم گرفت و گفت بذار تو سیستم بزنم ببینم چی بوده؟! 

بعد من همینجور توضیح دادم ک ظاهرا دلیلش این بوده ک پارکینگ دانشجویی نبوده جایی ک ماشینو گذاشتم...ولی من نمیدونستم ک اینا دوتا پارکینگ جدا هستن، چون بهم متصلن گفتم جفتش میشه ماشین گذاشت...همینجور داشتم حرف میزدم ک اقاعه برگشت و گفت بعععله این دو تا یکی نیستن، و نقشه دانشگاهو اورد جلوم گذاشت و با خودکار جاهایی ک میتونم ماشین بذارم رو برام علامت زد و توضیح داد...بعد من تشکر کردم و کارتمو دراوردم ک بهش بدم بپردازم جریمه رو ک یهو گفت: نه تو اطلاعات کافی نداشتی ک اینجوری شده، نمیخاد بپردازی این دفعه رو، و برو. 

من پشمام ریخته بود و خوشال شده پرسیدم ینی واقعا نیاز نیست کلا پولی بدم؟؟؟ گفت آره نیاز نیست پول بدی میتونی بری!! 


و من کلی تشکر کردم و اومدم بیرون...


با خودم فکر میکردم ک چقدددر اینا انسانن...انسانیت رو من ب معنای واقعی توی این امریکاییا دیدم، و این فقط یه موردشه...از ته دل از خدا خواستم ک این هفته، یکی ام اینحوری اون اقاعه رو خوشحالش کنه...همونجور ک اون باعث خوشحالی من شد.

۲۰ اکتبر ۲۰۲۳

کامنت

هی میام اینجا ببینم کامنت دارم یا نه

ذوق کامنت دارم ولی هیچکسم نیس 


اینجا حال خوب تری داره

کامنت بذارین حالم خوب بشه از اینجا، امریکا، و اتفاقاتش بیشتر بیام بنویسم :)))


حس خوبیه غریبه ها بخونن و نظر بدن و کانکت بشیم...

از اون روزااا

امروز روز سختی بود، از اون روزاااا

خستگی استرس بلاتکلیفی توی یسری موارد و ترس...ترس پدرمو دراورده...اینکه تنهام و نکنه خرابکاری کنم و دستم بمونه توو پوست گردو و از پسش برنیام داره بیچارم میکنه....نه ک هرروز ب این چیزا فکر کنما...ولی توی ناخوداگاهمه...استرسی تر شدم واقعا...درصورتیکه هرچی ام پیش بیاد بالاخره آدم از سر میگذرونه و آخرش اوکی میشه‌‌...ولی این ترس لعنتی توو وجودمه همش...

ایران ک بودم دلم ب خونواده گرم بود...ک هستن، چیزی بشه پشتمن، اصن آب توو دلم تکون نمیخود چون کسایی بودن ک ته تهش برام اوضاع رو درست کنن....

ولی اینجا...منم و تصمیمات خودم...و این برام ترسناکه...


امشب رفتم دوش بگیرم و شاید نیم ساعت فقط زیر دوش نشستم و زار زدم....فشار روانی این روزام زیاد بوده...و امشب با خودم کشف کردم ک دلیلش ترسی هست ک توو ناخوداگاهمه...یه دوستی توی پست قبلی نوشته بود شل بگیر،،  ولی عادت ندارم دایورت کنم...توو ایران ب حد خوبی از شل کردن رسیده بودم ولی از وقتی اومدم اینجا، از ترس اینکه نکنه اشتباهی بکنم و بگای سگ برم خودمو سفت گرفتم و همین دگ کم کم داره پاره کننده میشه...درصورتیکه کلا ام آدم اشتباه کننده ای نیستم واقعا، ولی یه والد سرزنشگر و سختگیر درون دارم ک با هرچیزی میاد چوبو میکنه توو آستینم...

شاید خیلیای دگ اول مهاجرت همین حسارو تجربه کنن....میدونم من تنها نیستم توو این قضیه...


خلاصه بعد از گریه های فراوان، بالاخره از جام پاشدم و ب خودم گفتم دختر، تو هم قوی ای هم توانمند، این توی مراحل مختلف زندگیت حداقل ب خودت ثابت شده ک از پسش برمیای‌‌ هرچی ک باشه...و خدا، اونم هست پس نگران چی هستی همش؟؟؟ 


اینجوری شد ک کم کم آروم تر شد ذهنم...

=========≈===========≈===========

فردا کوییز دارم، استاد جلسه قبل ی خرواااار درس داده نگفته کی وقت کنیم این همه رو بخونیم....منم بیخیال شدم،، بذار ی بارم صفر بگیرم و ب تخمم.

=========÷=======================

اینجا داره زمستون میاد دگ...


۱۳ اکتبر ۲۰۲۳ ساعت دو و نیم صبح، چون ی لیواان قهوه توو شکمم ریختم ک مثلا بیدار بمونم درس بخونم ک نخوندم، بیدارم الان :)) 

هینج!

هینج نصب کردم :)))))))) تا ابد...هیچکسم نه، من!!! :))))))

چ دوستان جذابی ام اونجان هااا، خدا ب ننه‌شون ببخشه، همینطور ب دوس دختراشون... :)))

یسریاشون واقعا خوبن،،،

از وقتی فهمیدم نگ دوس‌پسر امریکایی داره، منم دلم خاست :)))))))) 

ولی ن کونشو دارم ن بلدم هیچی...

حالا هی توو این هینج ۱۲نفر لایک فرستادن،همشونو حذف کردم بترتیب:))))) 

حس میکنم دوستی و اشنایی باید رودررو باشه نه اینجوری...


چن بارم خاستم پاک کنم اکانتو هیچی نشده، ولی گفتم بذا باشه حالا:/ 

واقعیت اینه ک نه بلدم اینکارارو و نه وقتشو دارم...اگ یکی بود ک فقط اخرهفته ها بود میرفتیم نصف روز یه دور میزدیم و تمام، خوب میشد :)))))) جررر


با این فرمونی ک من میرم انگاری هیچوخ سری نمیگیره اوضاعم توو رابطه :))) ناراضیم نیستم شکرخدا :))) 

------------------

انصافا اخرهفته ها دلم میگیره،حوصلم سرمیره...ن میتونم و میخام درس بخونم، وقتیم بجاش چیل میکنم غم عالم ب دلم میاد :@ 


بخابم تا فردا ببینم چی میشه


اون حس‌ها

سلام من برگشتم

بعد از مدت ها

پارسال این موقع شروع کرده بودم به اپلای کردن، در اوج ناامیدی و حال بد، توی ایران.

امسال، الان، اینجا، آمریکا ام، 

نتیجه تلاشم رو دیدم.

امروز میشه ۵۰ روز ک رسیدم.

بگذریم، اصلا قصدم از اومدن، نوشتن این چیزا نبود‌...صرفا خواستم یه تایمی برا خودم بذارم، چون فک میکنم نوشتن به حال روحی‌م کمک میکنه...

از لحاظ روحی الان در چه حالم؟

هممم...نمیتونم بگم عالی ام، ولی خوبم. امید دارم. مشغله ذهنیم درسه و هماهنگ کردن و سروسامون دادن درس و کار و زندگی...ولی امید هست.

اینجا فقط خودمم، تنهام...عادت دارم ولی گاهی حجم تنهایی‌ش بزرگتر از خودم میشه و منو قورت میده...فهمیدم ک توی روزهای هفته سراغم نمیاد یا خیلی کمه...ولی روزای تعطیل مث امروز حضورش پررنگ و محسوسه...

دیشب یسری اهنگایی ک ۴ سال پیش گوش میکردم رو دان کردم و گوش دادم...مال زمان عنتیر‌‌...حداقل حس اون زمانو داشت...و قلبم گرفت...مخلوط حس خوب و غم...بیلی ایلیش i love you، این اهنگه...اون زمان خیلی توی کافه ها پخش میشد، برا همین خیلی با خاطرات خاصم درهم تنیده شده...

گهگاه دلم میخاد توی همون روزا بودم...روزایی ک عصر ساعت ۳ یهو میرفتیم بیرون، بااسترس کم، چ دوران عنتیر، چ دوران یکتا اینا....حس اونکه میرفتیم توی طبیعت...نسیم و افتاب...دور بودن از همه چی...اون حسا برام مونده و دوسشون دارم...حالا هرچقدم ک ارتباطم با اون آدما بهم خورده باشه...