اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه
اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه

هستما، ولی مشغولم

با خبرای جدید میام!

امروز

اسمم رفت روی سایت دانشگاه بعنوان دانشجوی pi ام. :) همین حس خوب بهم میده! 

استادم خیلی ماهه

امروز بعده یک هفته ک نبود چون انفولانزا داشت اومد، همچنان حالش خوبِ کامل نبود ولی خب...بااینحال کلی حالمو پرسید و ده بار گفت میدونیم الان فشار زیادی روته و درک میکنیم، ب خودت سخت نگیر و فلان...

و این نهایت ارزشه برام...کلی ازش تشکر کردم...انسان واقعیه...درک بی نهایتش، مهربونیش، خوش انرژی بودنش، ...دوسش دارم...و واقعا شانس اوردم ک همچین انسان با کمالاتی استادم شده...راضی ام و خداروشکر...


حالا عجیبتر اینکه دیروزم اون یکی استادم اومد و چنددقیقه حالمو پرسید و اینکه درچ حالم و چ میکنم...و چندبار گفت نیاز ب کمک داشتی بیا بگو حتما ب ما.‌..البته بیشتر فک کنم منظورش درسی و ریسرچی بود،،..نمیدونم اون روز ک گریه میکردم منو کسی دیده و رفته ب اینا چیزی گفته یا نه...و جالب بود ...



امروز رفتم مشاوره با جِف...مث همون جلسه اول، اصن نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم،، ی ب تخمم و حالا چکار کنمِ خاصی تو چهرشه :)))) برا همین حرف‌دونم خالی میشه جلوش :)) 

از هفته دگ با کیتلین میرم ببینم اون چجوریه...احتمالا چون دختره بهتر ارتباط بگیریم...امیدوارم....

بعده مشاورم اومدم خونه، و تو آسانسور همون سربازه ک صدسال پیش دیده بودمش و ازش فک کنم اینجا نوشتمو، دیدم... نسبتا قد بلند، هیکلی، چشم و ابرو مشکی...واقعا هزارم ک بور و چشم آبی قشنگ باشه، ولی چشم ابرو مشکی یجور دیگه جذابه...

بعد تا دیدمش یادم اومد این همونه ک چندماه پیش دیدم، و لبخند زدم بهش، اونم با ی لبخند گرم و دوستانه جواب داد!! لامصب خیلی جذابه...میدونی چرا بیشتر؟ چون این امریکاییا خودشون خیلی یبوست دارن، یا کلا نگاه نمیکنن، یا اگرم بکنن ی لبخند تند و کوتاه میزنن و سرشونو برمیگردونن...ولی این دوستمون صمیمیت و گرما ازش میچکه...شاید برا همینه ک بیشتر ب دل میشینه...

بگذریم...من اصن نمیدونم اینجا زندگی میکنه یا نه ، یا مثلا برا ملاقات کسی میاد تو ساختمون...


فردا مهمونی شب عید ایرانیاس...از ی جهت دلم میخاد برم و از چند جهت دگ نمیخام برم...هنوز پولشم نریختم البته و برا اون دیره...ولش کن...حس میکنم انرژی روانی شو ندارم الان...و بیشتر دلم میخاد تایمم رو با خودم بگذرونم...تا اینکه جایی باشم و از خودم دور...

دیشب.نوشت

سلام


نبودم و نیستم چون باز دچار فروپاشی روانی شدم، این بار وحشتناک تر و دردناک تر از قبل...


دیشب اینجا سال تحویل ساعت ۱۰ بود، دورهم جمع شدیم با چندتا بچه ها، کلی رقصیدم و سعی کردم شاد باشم و خوش بگذره...ولی عمق فاجعه رو وقتی فهمیدم ک داشتم برمیگشتم خونه و دیدم از درون خالیه خالی ام، هیچ حسی نداشتم...معمولا دورهمی، رقص و اهنگ همیشه منو شاد میکنه، حتی تا چندروز شارژم...ولی این بار...پوچ...


نشونه ی دیگه شم این بود ک از صبح ک چشامو باز کردم شروع کردم ب گریه، و اونم نه گریه ی معمولی، زار زدن...تا ظهر...حتی لب هم ک رفتم هیچکاری نکردم، و نصف کلاسمم از دست دادم، و ظهر برگشتم...حتی نتونستم بمونم و کارمو پیش ببرم...برا اینکه شاید حالم بهتر بشه رفتم پارک قدم بزنم و زدم ولی خب، انقد باد سرد اومد ک نمیتونستم آروم بشم.‌..اومدم خونه ماشینو پارک کردم، شیشه رو پایین دادم ک عقب ماشینو ببینم ، و اونجا باد اومد ب سرم خورد...و دیدم چ حس خوبیه، باد خنک...بدنم بخاطر اینکه تو ماشین بود گرم بود و اذیت نمیشد و فقط سرم درمعرض خنکی بود...برا همین سرمو روی در گذاشتم و چشامو بستم...ده دقیقه، بیست دقیقه نیم ساعت...نمیدونم چقد گذشت ولی انگار تنها چیزی بود ک از التهاب سر و مغزم کم میکرد...بعده ی مدت متوجه شدم ی ماشین اومد کنارم پارک کرد، دیدم سانا ست...دگ مجبوری پیاده شدم...سلاملک کردم و ی تبریک خشک خالی انداختم...دستامم پر بود نمیتونستم دست بدم یا هرچی...اومدیم داخل لابی گفت قهوه بخوریم گفتم نه مزاحم نمیشم و سریع خدافظی کردم و سوار اسانسور شدم...هم خودم و هم اون فهمیدیم ک برخوردم چقد بی حال و سرده...و حتی فکر میکنم اونم جا خورد...دگ حالم بده نمیتونم نقش بازی کنم و مث همیشه باشم...مخصوصا وقتی اونا اونجوری منو کنار زدن علنا‌‌‌...




باز اومدم خونه و باز گریه...ی شیرموز درست کردم خوردم و خوابیدم تا ۹ شب...۱۰ بالاخره از سرجام پاشدم خودمو تو آینه دیدم ک چقد زیرچشام گود رفته و سیاه شده، پلک هامم کلی پف کرده...و بیشتر غصه م شد...خونه رو ک از دیشب ترکیده بود کم کم مرتب کردم و همه چیو سرجاش گذاشتم...و با خودم فکر میکردم ک میبینی؟؟ حتی در بدترین حال هم آخر خودت باز بلند میشی و کارهاتو میکنی...باز سرپا میشی، چون باید بشی...و نمیدونم تا کجا ادامه پیدا میکنه این...شاید تا جاییکه دگ مث ی تیکه اهن اونقد سفت و سرد بشم ک هیچ حسی نداشته باشم...





حالم بده

داغونه

چیشد...سوال ابدی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.