اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

قضاوت بقیه ب یه ورم...والا
اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

قضاوت بقیه ب یه ورم...والا

شاید- ولی تف توو این زندگی

میدونی ک هیچوقت درست نمیشه

دلتنگم

انقد دلتنگم ک نفسم میگیره...دلم پُر میشه و پَر میکشه برای حال و هوای شهرم...

همون شهر تخماتیکی ک ازش شکایت داشتم...ک میخواستم از خودش و جوّش و مردمش فرار کنم!

دلم هوای شهرمو میخواد، حس آشنایی..‌صبحا ک زود پا میشدم و هوا تازه بود برای نفس کشیدن...وقتی ک فقط صدای کبوترا میومد...

غروبایی ک میرفتم توی اون زمین خاکی و از توی ماشین پایین رفتن خورشیدو نگاه میکردم...

شبایی ک تو کافه های اون محله ی قدیمی ولی توریستی میگذشت...تب و تاب دلم...منتظر بودم شاید ببینمش...شایدی ک هیچوقت اتفاق نیوفتاد...دلم برای تمام لته ها و افوگاتو ها و هات‌چاکلت ها و کیک ها و پنینی ها و شیک های موز توت فرنگی اون زمان ک سفارش ثابتم بودن براساس فصل، تنگ شده‌‌‌‌...

دلم برای تماشا کردن آدما، روی یه گوشه دنج میز کافه توو تنهایی خودم، تنگ شده‌‌‌...ک بدون فکر فقط بقیه رو نگاه میکردم....نفس میکشیدم، و زندگی همین بود در اون لحظه...

نگاه میکردم به جوونای هم سن و سال یا کوچیکترم، ک یه گوشه جمع میشدن و سیگار میکشیدن و میرفتن..‌و من همچنان اونجا بودم....و ب این فکر میکردم چی میشه ک ب بدن خودشون ضرر میزنن...

دلتنگی عجیب چیزیه، حتی برای مردم عن‌شم دلتنگم‌...!!

شده یک سال و نیم ک اینجام...و به همین اندازه زندگی نکردم از وقتی اومدم، لحظاتی ک تونستم بشینم و فقط ب خودم و اینکه توی زندگیم داره چ اتفاقی میوفته بشدت محدود بودن...برای منی ک ساعت ها با خودم خلوت میکردم قبلا...انقد دویدم انقد مشغول بودم و رباتیک زندگی کردم این مدت ک از خودم و همه چی دور شدم...و حالم از این حالت بهم میخوره!

دلم میخواد برگردم...ولی میدونم نمیشه...نه اونجا جای زندگیه دیگه برای من، نه اینجا حس خونه رو میده...از اونجا رونده از اینجا مونده...


ی کلیپ دیدم توو اینستا، میگفت: وقتی مهاجرت میکنی، رفاه هست ولی خونواده ای نیست ک کنارش رفاهو داشته باشی، عشق و حال هست ولی رفیقی نیست، ماشین مدل بالا هست ولی دیگه شمال و جنوبی نیست ک بخوای باهاش بری سفر...


بگذریم...شرایطم ب نسبت خوبه اینجا...ولی خونه نیست...شاید یه روز عادت کردم...شاید...

ولی تف...