اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

قضاوت بقیه ب یه ورم...والا
اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

قضاوت بقیه ب یه ورم...والا

مشکل اونجاست ک من زیادی دوست و خودمونی برخورد میکنم با آدمایی ک لیاقت ندارن! برا همین دور برمیدارن و شاخ میشن واسم!!


باید رفتارمو عوض کنم.




هوا منفی ۲ درجه ست و ابریه، فاک

خیلی دلگیره

نونم نمیرم بگیرم چون مغازش بسته س انگار

یک ربع رانندکیه تا اونجااااا

اینسری رفتم ده تا بسته برمیدارم تا کلی وقت خیالم راحت باشه بابت نون حداقل....

امروز باید درس بخونم...

عروسکی ک برا تولد یه بچه گرفته بودم و ندادم بهش، رو ) چون براش لباس گرفتم و دادم) ،  برداشتم برا خودم...

عروسک داشتن و حرف زدن باهاش بهتر از تنهاییه حداقل‌‌..

یکی دوبار ب این فک کردم ک گربه بیارم بعد دیدم هم هزینش زیاده هم ممکنه نتونم ساپورتش کنم حیوونو.‌.فعلا آمادگی ندارم...ب همین بسنده میکنم فعلا...

امشب بعده نزدیک ۳ماه، یسری لباسارو باز کردم...کل لباسهامو مرتب و آویزون کردم ب جالباسی...بعضی چیزارو ک میدیدم دلم میگرفت، چون مامان اونارو برام مخصوص گذاشته بود، و اگ ب خودم بود اصن نمیفمیدم ک بیارمشون...

ذهنیاتم

امروز شنبه ست و تعطیله

صبح ک چشامو باز کردم حس ناراحتی داشتم و نمیفهمیدم از کجاست

میدونم ربط ب دانشگاه داشت ولی فقط تا همینجا...تا الانم نفهمیدم چیشده،، توی ناخوداگاهم چیه ک یه حس منفی دارم به بخش تحصیلی زندگیم :))) شاید بخاطر امتحانیه ک جمعه دادم، شاید بخاطره این پسره گوه، سبی‌عه، ک رو مخم رفته...شاید بخاطر فشار آزمایشگاه و روتیشنه...نمیدونم واقعا...شایدم همشه...

خلاصه ک آشفته س اون قسمت مغزم...

با مامان صحبت کردم دوساعت...و خونه مو بعده دوهفته تمیز و مرتب کردم...چون این مدت همش توو درس و امتحان و اینا بودم دگ خونه  خیلی کثیف شده بود...خلاصه ب اونم سروسامون دادم...

نونم تموم شده، خرما و گردومم همینطور...

اینجا یسری چیزارو باید رفت از کاستکو گرفت در حجم زیاد، ک قیمتش مناسب تر بشه...حالا نون رو ک باید زودتر برم بخرم چون ندارم دگ...ولی بقیه چیزارو پیام دادم ب یکی از دوستا، ک این هفته بریم کاستکو بخریم...اخه کاستکو رفتن راحت نیس،، هم دوره ب خونه‌م حدود نیم ساعت چهل دقیقه رانندگیه، هم باید کارت عضویت داشت ک من ندارم و برا همین اصن باید بایکی برم ک کارت داره...

حالا اینارو گفتم برا اینکه بگم حتی این قضیه کوچیک کاستکو رفتن هم دغدغه ذهنم شده بود و اینکه دوستم اوکی داد و گفت بریم منو آروم کرد..


کلا اینجوریم ک خیلی استرس دارم همش و آشفتم ازینکه نکنه نشه...احمقانه س خودمم میدونم...ولی کوچکترین مسائل، هم میتونه رو مخم بره یا آرومم کنه...چون ناخوداگاهم بهم همش داره میگه ک اینجا دستت ب جایی بند نیس...و این بصورت روتین منو آشفته نگه میدارهه، تاااا مثلا یه موردی اوکی بشه یا انجام بشه...

نمیدونم اعصابم ضعیف شده یا حساس تر شدم یا تجربه ها جدیده کلا‌..ولی هرچی هست روی یه حالت فرار و گریز! طور هستم...آماده باش و برانگیخته نسبت ب همه چی...

مثلا ب مامان میگفتم امروز ک، بعده این همه وقتی ک گذشته و اینجاام،هنوز هیچ حس تعلقی ندارم...هنوز توی ناخوداگاهم فکر میکنم ک این خونه و این امکانات و این ماشین مال من نیستن...انگار نه انگار ک من اومدم یه جای دگ، و یه زندگی جدید رو شروع کردم بعنوان ی فرد مستقل...هنوز اینو نفهمیدم...هنوز خودمو انگار بچه ی مادر پدرم میبینم ک ب اونا وابستم و زندگیم تهش برمیگرده پیش اونا...

برا همین هیچ لذتی از چیزایی ک دارم نمیتونم ببرم چون ته ذهنم این باور ک من یه زندگی جدید مستقل رو شروع کردم، رو نفهمیده...

نمیدونم چرا واقعا...مسئولیت این زندگی رو پذیرفتم و دارم باهاش جلو میرم ولی هنوز قلبا قبولش نکردم...

از یطرف دگ، از لحاظ پولی احساس ناامنی دارم...ن ک پول نداشته باشم، اتفاقا دارم و حتی ذخیره هم هست ولی ذهنم توی همون حالت آماده باش، مونده و بقول اینجاییا، insecure ام از لحاظ مالی، اونم صرفا حسمه و ب این واقفم...

ولی ناخوداگاه خودمو با بقیه مقایسه میکنم، این کارمم حتی احمقانس و میدونم...

اینکه بچه های دگ با کسی همخونه شدن یا ماشین نگرفتن یا محل زندگیشون درست حسابی نیس...

ولی من خونه خوب و مستقل و ماشین گرفتم و اینا هزینه بر هست، از اونطرف دگ یسری بریزبپاش هارو نمیتونم بکنم و یا حتی اینکه مبلغ قابل توجهی رو نمیتونم سیو کنم برخلاف بچه های دگ...و اینو میدونم ک من نمیتونستم و نمیخاستم ک با وضعیت خونه و بی ماشینی مشابه بقیه زندگی کنم ولیییی همچنان با خودم کلنجار میرم ک چرا مثلا نمیتونم ی مقدار سیو کنم یا باید خریدام نسبتا دس ب عصا تر باشه...

اینا دغدغه های تخیلی ذهنمه ک میفهمم تا حد زیادی بیجاست...ولی نمیتونم از کله‌م بیرونشون کنم...همیشه توو ذهنم میچرخن...


و اینکه همونطور ک قبلا گفتم،چون کلا قبل مهاجرتم، زیاد آدمی نبودم ک برا خودم و زندگیم تصمیمای بزرگ گرفته باشم و همیشه یا بقیه اینکارو کردن یا حتی خودم نخاستم ریسک کنم و تصمیم بگیرم، این الان برام جدیده و بزرگ...و تا حد زیادی ترسناک...


دلم واقعا میخاد با یکی صحبت کنم در مورد این چیزا...یکی ک بهم اطمینان خاطر بده...ذهنمو آروم کنه ...اصلا نمیدونم این قضیه ک سیو کردن شده دغدغه ذهنم حتی درسته یا ن...شاید درعمل اونچیزی ک نیاز هستو بخرم و خوبشم بخرم ولی این کلنجار ذهنی منه ک اخر کار باهامه...و نمیذاره لذت ببرم...چون همش توی ذهنم مراقب بودنه ک اولویت داره...



برم ناهار بخورم :)) 

چرتوپرت

باز از این هفته امتحانام شروع میشه

حجم کارا و درسا زیاده

همش استرس پول دارم 

ن ک پول نداشته باشم...دارم...ولی همش میترسم نکنه یجا خرجی بیخودی تراشیده بشه، ک کم و بیشم میشه...و دتس لایف ...اما این مغز من توی این  استرس می مونه...

امروز هیچی درس نخوندم و کلا مضطربم برا همه چی...

البته این حالتم توی سری اول امتحانام پیش اومد...و بعده امتحانا تموم میشه...

دلم میخاد این ترم کلا تموم بشه...چون همش گوه‌گیجه داره آدم...

=≈====≈=====

واقعا چی میشد از بین این همه خوبااان، یدونه شم مال من میشد؟! :))) ....


بخابم ک دیره...

اضطراب دارم