نمیدونم سنم بالاتر رفته مغزم تحیلی رفته و توان مغزیم مث قبل نیس یا اینکه این درسا واقن تخمی ان و غیرقابل فهم
تا حالا توی درس اینقدر احساس نفهمی نکرده بودم...
ناگفته نمونه اساتید مث گاو درس میدن رو هوان کلا...واقعا حق دارم نفهمم...ولی این حجم از نفهمیدنم رو مخمه...
دیروز و امروز کلا درس خوندم...یجوریه ک اصن پیش نمیره...۳شنبه امتحان کوفتی شو بدم بره...نمیددنم فقط خدا بخیر کنه چون عملا هیچی دربساطم نیس
امشب ب تنهایی خوب بود و خوش گذشت
ن ک تنها باشم...اتفاقا تا الان با دوستای ایرانیم توی لابی دورهم بودیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم...
بعلاوه ک حتی روز خوبی هم بود یکم...چون با دوتا از بچهای امریکایی کلاس برای چنددقیقه هم نشین شدم و هم صحبت...و این برام خیلی جذاب بود...اینکه انقد گرم بودن با من...وای یکیشون یه چشمایی داره ک نگو...انگار هزاربار توش اکلیل ریختن...واقعا چشمای جادویی داره این پسره...عجیبه واقعا...
کلا خیلی دلم میخاد بیشتر و بیشتر توی این جمعای اینا باشم...اینکه بفهممشون و بیشتر باهاشون حرف بزنم اعتماد بنفسمو بالا میبره...
اینکه گفتم امشب ب تنهایی شب خوبی بود، برا اینه ک علارغم خوب بودن همه چی، استرس امتحان بعدی خیلی روو مخمه...و نمیذاره امشب برام دلچسب بشه...منظورم الان ک تموم شده...انگار ک عذاب وجدان دارم...و میرونم و میفهمم ک بیخوده و نباید داشته باشم...ولی خب دگ...این منم...کوله باری از استرس های بیخودی!! ...
کاش زودتر امتحان تموم بشه یکم ب خودم و زندگیم بیام...بفهمم چکار میکنم...
خدایا کمک کن این بخیر بگذره...دوتای اولو ک ریدیم علارغم خوندن و تسلط بالا...این یکی رو ناموسن بذار خوشال شیم براش...
حس میکنم دارم افسرده میشم...چون کلمه ها از ذهنم میره، نمیتونمم درست مثل قبلا حرف بزنم
قبلنم ک حالم بد بود اینجوری شده بودم...
-------------------
Btw، کی فکرشو میکرد الان اینجا نشسته باشم...
امشب یهو فهمیدم چرا توی دبی از اون دختره بدم اومد بشدت...اونم بعد از ی بحث کوچیک...هیچ دلیل بزرگ و عجیبی برای اون حجم از حال بدی و تنفرم بهش نمیدیدم...ولی حالمو خیلی بد کرد...و نمیفهمیدم چرا...
امشب فهمیدم برا این بوده ک این دختره طی اون چندروز کاملا ذهن منو داشته بازی میداده...خیلی بدجنسانه منو کنترل میکرد...تمام رفتارو حرفا و حرکاتمو...و اون بحث کوچیک یهو ی جرقه ای شد برای اینکه یهو غیرقابل کنترل منفجر بشم...و خودمم ندونم چرا انقد واکنشم شدید بوده...درحالیکه انگار ناخوداگاهم میفهمیده درکنار ی آدم سمی بودم و داشته ریز ب ریز همه چیمو کنترل میکرده...ولی ذهن خوداگاهم متوجه نمیشد...دختره خیلی قالتاق بود انصافا...حتی بعده اینهمه مدت یادش میوفتم یا عکسای دبی رو میبینم با انزجار میخام رد کنم...
همین شدت واکنشو برای این دختر چینیعه تو آزمایشگاه نشون دادم...ولی اینو هنوز دلیل اصلی شو نفهمیدم...درسته ک حالمو بد کرد ولی همچین واکنشی خیلی خیلی زیادتر بود...
البته....ناگفته نمونه ک وقتی داشت این رفتارای زننده و بیچ بازیارو درمیاوورد ک من آلردی دلتنگی و تنهایی رو داشتم حس میکردم و وسط امتحانا و استرس اونا بودم...شاید علت شدید بودنش اینم بوده...
من معتقدم وقتی ی اتفاقی برا آدم میوفته، حالا یا کسی یکاری میکنه یا یچیزی میشه کلا،، واکنش آدم نسبت ب اون اتفاق باید متناسب باشه....
وقتی واکنش خیلی بیشتر از ارزش و اثر اصلی اون اتفاق بشه، این ینی ی زخم و مشکل درونی حل نشده وجود داره ک الان تحریک شده و داره بشدت بیرون میریزه...مثلا اگ پوست ادم سالم باشه و آدم بخارونه ک درد خاصی نمیگیره،، ولی اگ زخم باشه و روشو یهو بخارونی کلی درد میگیره و حال آدمو بد میکنه...
خلاصه الان فهمیدم از حس کنترل شدن بشدت متنفرم...نه ک بقیه خوششون بیاد یا هرچی...من بصورت مضاعف ازش بدم میاد...
--------------------
دو سه روز پیش یهو یاد این افتادم ک مدتهاس دگ درگیر عنتیر نیستم...بهش فکر نمیکنم دیگه...دگ روش قفل نیستم...خداروشکر...انگار واقعا زندگیم الان جدا شده و ارتباطی دگ نیس....
---------------------
همچنان دلم میخاد اون سربازه رو باز ببینم...بله...توی ذهنم فانتزی میچینم چون واقعا دلم میخاد یکی باشه...بعده ۴سال سینگلی دگ کم کم وقتشه....سنمم دگ داره بالا میره...واقعا باید ی فکری بکنم...تا الان برام اولویت نبوده رابطه...الانم نیس حتی بخاطر مشغله ی زیادم... ولییی الان حداقل یکم دلم میخاد یکی باشه توو زندگیم، برخلاف قبلا ک همینم نمیخاستم...
--‐--------------------
دیروز واکسن انفولانزا زدم مریض شدم -_- سگ توش...امتحان بعدیو چکار کنم....واقعا دگ میخام برینم توو هرچی درس و امتحانه....
خسته شدم...