امروز یه کلاس داشتم ک استادش درواقع رییس دپارتمان رشته من بود. یه آدم خفن و گردن کلفت..
کلاسشو با این سوال ک این مقاله رو چندتاون وقت کردین بخونید و آیا این کلاس ب هدف اولیه خودش ،ک خوندن مقالات زیاد توسط شما، بوده رسیده یا نه...حرفاشو ک زد دست بلند کردم و هرآنچه دل تنگم میخاستو گفتم...لب کلامم این بود ک وقتی انقد حجم کارا زیاده و همه چی فشردهست، منی ک توقع دارم از خودم بهترینمو بذارم برا هرکاری، نمیرسم، و کیفیت یادگیری و کارام میاد پایین علارغم میل باطنیم...
چنددقیقه ای درموردش صحبت کردم و بقیه گوش میکردن...اخرم یکی دوتا بچه ها حرفامو تایید کردن با صحبت خودشون..
و نهایتا استاد گفت این فشاریه ک ما ازش اطلاع داریم و روی همتون هست، و از سال دگ سیستم عوض میشه اگرچه ک برا شما فرقی نداره :))))
خلاصه ک خودشونم درجریانن چ کونی از ما دارن پاره میکنن...و خب خوش ب حال اونا ک سال دگ میان!!
شاید درحالت عادی منم مث بقیه حرفی نمیزدم...ولی اون حال بدی ک دیروز تجربه کردم بعلاوه صحبتای پادکست "رود" مجتبی شکوری، منو هل داد جلو ک حرف بزن...
دیروز یکی از حرفایی ک نوشتم این بود ک حرف نمیتونم بزنم...منظورم انگلیسی بود..ن ک بلد نباشم،، اتفاقا بلدم ولی بخاطر احساس عدم اعتماد بنفس و خجالت یه سد ذهنی دارم ک در دهنمو بسته نگه میداره...و از این اتفاقا دارم زجر میکشم...
ولی دیشب ک "رود" رو گوش کردم، انگار فهمیدم باید اون سد رو بشکنم...هرچند ک فقط با دوتا قسمتش چنین سخنوری ای کردم :))
توی اون یکی کلاسم، برخلاف همیشه اخر کلاس رفتم استاده رو گیر انداختم و بش گفتم این اساینمنتی ک دادی خیلی گنگه. و حس میکنم فلان جاشم اشتباهه سوال،،، و بعده یکم حرف، خوده استاد دید بعله سوال اشتباه داده...و تشکر کرد و تغییرش داد توی کنواس...
این دوتایی ک گفتم دقیقا برخلاف شخصیتی از منه ک وارد امریکا شده...توو ایران فرق میکرد...این چن سال اخیر فهمیده بودم ک منم صدایی دارم و میتونم حرف بزنم...ولی با ورودم ب اینجا باز برگشتم ب تنظیمات کارخانه...حتی رانندگیم!!! توی ایران هم خودم مطمئن بودم ب رانندگیم هم بقیه تعریف میکردن همیشه...ولی اینجا، باوجود اینکه ۶سال تجریه رانندگی هم داشتم، انگار دفعه اوله سوار ماشین میشم :@ چرا؟؟ چون کلا اعتماد بنفس حضور ب هرنحوی درجامعه اینجا رو نداشتم...
ولی امروز بعده دوتا حرکتی ک زدم، ک ب ظاهر شاید ناچیز باشه، ولی انگار یذره ب خودم اومدم...حتی دیدم توی مسیر برگشتم راحتتر و بااعتماد بنفس رانندگی میکنم، ن با شک و اضطراب...
ب خودم حق میدم...تا حدی...تازه اومدم اینجا...همه چی جدیده...تنهام...زبانم هزارم خوب باشه باز جامعه جدیده...فشار کار و درس زیاده...شاید حق داشتم ک تاالان اینجوری عصا ب دست بودم...
نمیدونم رفتارم از این ب بعد چجوری خواهد بود ...روز ب روز پیشرفت میکنم،، یا باز برمیگردم ب دیفالت خودم...ولی از این مطمئنم ک پتانسیل های آدم با سکوت و شرکت نکردن شکوفا نمیشه...یه جا باید این سدی ک هی میگه نرو جلو، میوفتی، گند میزنی، خراب میکنی، این باید شکسته بشه...
کلا...اگ شرم درونی داری، ک منم دارم، خیلی ام دارم، اون پادکستی ک میگمو حتما شروع کن گوش کن...
فقط کاش پایدار باشم توی این رفتار...
امروز روز خیلی سختی بود برام..صبح ک گریه کردم..بعد انقد حالم بد بود ک سمت راست بدنم بی جون شده بود...قفسه سینمم فشار میومد بش...عصرم یه استرس پولی بهم وارد شد ک حس کردم الانه قفسه سینه و قلبم منفجر بشه...
حالم خیلی بده..حرف نمیتونم بزنم...فکر نمیتونم بکنم درست...موهامم دسته ای میریزه...
فقط گیخام برم و دور بشم از این اوضاع استرسی...
هیچی مهم نیس وقتی ب این فکر کنم ک بعنوان یه آدم ۹۰ ساله دارم توی آینه بخودم نگاه میکنم ...اونموقع فقط اینکه آیا خوب زندگی کردم یا نه مهمه؟ اینکه آیا تجربیات قشنگ ساختم؟ یا تمام مدت درگیر چیزای پوچ و بی ارزش و ناپایدار بودم؟!
نیستم چون توی جسم خودم نیسم...حالم گرفتس..حجم کارایی ک روی دوشمه خیلی زیاده...دگ حتی حوصله غذا درست کردنم ندارم...این هفته ک گذشت معلوم نیس چی اصن خوردم...
چشام داره از کاسه درمیاد صب تاحالا پای لپ تاپ بودم بخاطر یدونه از اساینمنت ها...خدا لعنتشون کنه ک اینجوری دارن بی دلیل کونمونو پاره میکنن...نمیخام دگ واقعا نمیخام...فقط میخام گریه کنم...
امتحان اخرو دادم بالاخره تموم شد رفت...مغزم و روحم آروم شده...
آفکورس ک هنوز ی خروار اساینمنت هست ک باید انجامشون بدم...
ولی همینکه فشار امتحان نیس خوبه...
هوا بسیار جذابه برا همین از دانشگاه ک اومدم، نرفتم توو خونه، نشستم بیرون تو محوطه :) بالاخره میتونم نفس راحت بکشم...و از این هوا با خیال راحت لذت ببرم...نمیخام ب هیچی دگ فکر کنم...
( دقیقا بعده امتحان پیام هد اپچنسو دیدم ک گفته بود چرا فلان موقع ک اون دیتا ها رو درمیاوردی اون فیلدای فلانو خالی گذاشتی و پرنکردی...گفتم بخدا یادم نیس اصن چی ب چی بوده، و وقتم ندارم بعده اینهمه مدت، ولی پولش هرچی میشه بگین برگردونم...)
اینم باید میومد میرید توو شادی بعده امتحانم...
ولی همچنان داشتم از هوا لذت میبردم ک یهو سانا اومد...یکم حرف زدیم و بعدش رفتیم کاستکو خرید ...