سال ۲۰۱۵، همون ۹۴ خودمون، توی پارکی ک جلوی دانشگاه بود نشستم، ترم اولی بودم و دور از خونه...شهر قبولیم رو دوس نداشتم، تنها چیز قشنگ اون شهر همون پارک کوچیکی بود ک توی پاییز برگ درختا زمینو میپوشوند...تاب و سرسره داشت، تفریحم بعده قدم زدن تاب سواری بود...تابی ک برا بچها بود اساسا...
الان یادم افتاد...توی اون پارک روی زمین مینشستم، بالای سرمو نگاه میکردم...درختا...برگ درختا با نسیم پاییزی از همون ارتفاع اروم تکون میخوردن...حرکت ملایمشون برام چشم نواز بود... بهم آرامش میداد...
میدونم، یعنی یادمه اونموقع افسردگی و حال بدی داشتم...حس پوچی...حس اینکه تو اون جهنم دره مجبور بودم بمونم...اون شهر انگار یه ۷،۸ سالی عقب مونده بود از زمان واقعی...همه چیش حالمو بد میکرد، الا اون پارک...
احتمالا همون موقعم وقتی ب حرکت آروم برگ درختای بالاسرم نگاه میکردم آرزوم این بود ک ی روزی از ایران برم...برم زندگیمو جای دگ ک امکان پیشرفت داره بسازم...
ترم بعدش با خوشحالی و بعده کلی معرکه منتقل شدم شهر خودم، فک میکردم برام ریدن...ولی همچنان حالم بد بود اونجام...
الان ک فک میکنم خیلی چیزارو از سر گذروندم...خیلی چیزا...ک حتی بهشون تا الان فکر نکردم...اون زمانا چ محیط دانشگاه، چ محیط خونه...همشون حال بد کن بودن...وقتی ام ک درسم تموم شد و بفکر اپلای افتادم، کرونا شد...شاید نقطه عطف زندگی من همون تایم بود...زمانیکه خشم درونم آزاد شد...بعدشم رفتم سرکار...
همچنان با افسردگی دست و پنجه نرم میکردم...از اونطرف هردوستی ک داشتم ب یه نحوی آدم نبودنشو بهم ثابت میکرد...
کلی تجربه کسب کردم...برای اولین بار مشاوره رفتم...ب خودم اجازه تجربه دادم...هرچند کم...ولی مطابق شخصیتم....
از ۲۰۱۵ تا الان ۹ سال میگذره....من در عجبم...الان امریکام، توی خونهم...چراغارو خاموش کردم و رو تخت خابیدم و مینویسم...البته باز مریض شدم...و این بار دقیقا نمیدونم چمه...حالت تب و مریضی دارم ک نمیخام ازش حرف بزنم...
من ی آدم معمولی بودم، هستم، سرگذشتی داشتم تا حالا بهش فکر نکرده بودم، و احتمالا آینده ای منتظرمه...
زندگی انگار هیچوقت ب اون نقطه ای نمیرسه ک بگی آخیش رسیدم. همش چالشه، فقط مدل چالشا عوض میشه...
ولی من الان توی ۲۷ سالگی فقط ثبات میخام...این یکسالی ک اینجا بودم شاید ب روی خودم نمیاوردم...ولی از درون سخت گذشته...سخت...
گاهی میگم کاش کشور خودم درست درمون بود...همونجا زندگی میکردم...کار میکردم...خوشحال بودم...
الانم خداروشکر...ولی فک میکنم حق ما اینه ک توی وطن خودمون خوشحال باشیم...واقعا این زندگی ی زندگی بهمون بدهکاره...
_____________
از خودم و احوالم بخوام بگم، دیشب مت سوشی گرفت بخوریم برا شام...خسته و کوفته از لب اومدم رفتم دوش گرفتم و یک ساعت موهامو صاف کردم...و رفتم خونش...قبل اینکه بریم توو خونه، گفتم بیا سریع بریم روفتاپ، غروب خورشید خیلی قشنگ بود...یه گوله قرمز اون وسط اسمون بود واسه خودش...بعدم رفتیم پایین و سوشی رو اوردن، من اولین بار بود امتحان میکردم و از نظر من واقعا چیز خاصی نیس...شاید آدم بخاد سالی ی بار بخوره...دگ باهم یذره برنامه love is blind از نتفلیکس دیدیم و شرکت کننده هارو کلی جاج کردیم :)) ساعت ۱۱ ام برگشتم خونه...خابیدم ولی ۵ صبح با دلدرد و اسهال بیدار شدم، و این ادامه داشت تا ۱۰ صبح...۱۰ رفتم لب و همینجوریشم خیلی ضایع و دیر بود...این چند وقته انقد همش مریض بودم و دیر رفتم و زود برگشتم دگ امروز میترسیدم میشل، استادم، بهم چیزی بگه...چیزی ک نگفت...ولی من همچنان احساس ضعف و لرز وحشتناک داشتم...نمیتونستم رو پام وایسم...باز برگشتم خونه ساعت ۱۱ ک چایی نبات و دارچین و زنجبیل اینا بخورم...خودم گفتم اون سوشی لامصب سردیم کرده....برا همینه سیستمم کلا بهم ریخته...منم طبعم سرده دگ بدتر...ب مت پیام دادم گفتم مریضم، ظهر بچه اومد برام داروی ضد اسهال و یه فیل صورتی برام اورد...
تازگیا میبینمش خوشحال میشم...حس میکنم تازه دارم واقعا بش علاقمند میشم...علاقه عمیق و معنادار...و واقعا اونم توی خوب بودن این مدت کم نذاشته...فقط من دیر ب آدما اعتماد میکنم...ک ظاهرا الان دارم بهتر میشم باهاش...
دگ ساعت ۴ بود از لب زدم بیرون، توی ماشین انقد داغ بود ک نگو، ولی من از درون حال بد و سرما و لرز داشتم، و یه ۲۰ دقیقه ای همینجور توی داغی ماشین نشستم، تا جاییکه یهو نفسم گرفت و حالت تهوع گرفتم اومدم پایین...
اومدم خونه یه چرت دو سه ساعته زدم...بهتر شدم، ولی همچنان حالم تخماتیکه...کمرم درد میکنه و مور مور میشه، تپش قلب دارم و سرم سنگینه، سرفم میکنم چشام در میاد از کاسه...با اون اسهال بش میاد ویروسی باشه...حالا نمیدونم دگ...
مت میخاست برام سوپ بیاره ک گفتم میخام باز بخابم...اشتهاام اصن ندارم...
اها امروز بعده چندهفته تعلل، ب میشل گفتم میشه تو سپتامبر چند هفته برگردم ایران؟چون حس میکنم از لحاظ روحی و جسمی همه چیم بهم ریخته...بلافاصله گفت آره حتما مشکلی نیست. :))) راحتتر از اون چیزی بود ک فک میکردم...خدا خیرش بده...
بخوابم فعلا...شاید فردا نرفتم لب...بدنم بی جون محضه...ولی اگ نرمم از کلی کار عقب میوفتم... meh...چمیدونم
اینجا اینجوریه ک یه روز نتونی بری سرکار، یا مریض باشی یا هرچی، جوری از همه چی عقب میوفتی ک برا جبرانش باید باسنو پاره کنی...انقد ک زندگی و همه چی رو دور تنده و اصلا شوخی ندارن با ادم...
این نیز بگذرد...
کانال یوتیوب پیشنهادی: آنیلیش، تازگیا خیلی می گوشمش و آدم با تجربه ایه...حرفاشم واقعا درست و کمک کنندس...
کاش این همه جوون مستعد ازکشورنرفته بودن.کاش برگردن
بابا سوشی چیه،اتفاقا پریروزایه مقاله درموردش خوندم.یا ماهی روفریزمیکنن که میکروبش بره یا سس سویا میزنن.خلاصه تصورنپخته بودنشم برام سخته.البته انگاربرنج دورش پختست.
باذائقه ماکه فکرنکنم جورباشه.دفه بعددوستتون سوشی روکرد،شما سبزی پلو باماهی روکن
کاش کشورمون درست بود ک نمیرفتیم...
بابا نمیدونم والاحه، از بس همه گفتن واااو سوشی فلان، گفتم ببینم چیه این کثافت...
بچم البته مدلای مختلفشو گرفته بود ک اکثرش پخته بودن، یه مدلش نپخته بود ک اونم یدونشو خوردم، انقد اون ماهی توی رول کم و کوچیکه ک عملا طعمشو متوجه نمیشی، اون نپخته هم انقد تو ذوق نمیزد ولی سلیقه من نبود...کلا قضیه سلیقه من نبود و بعدشم ک ب فنا رفتم...
منکه زیاد اشپزی نمیکنم ولی آره راست میگی کاش سبزی پلو ماهی رو فرصت بشه بخوره ببینه چقد تباه بوده... کلا این خارجیا چمیدونن غذای خوب چیه...