امروز روز سختی بود، از اون روزاااا
خستگی استرس بلاتکلیفی توی یسری موارد و ترس...ترس پدرمو دراورده...اینکه تنهام و نکنه خرابکاری کنم و دستم بمونه توو پوست گردو و از پسش برنیام داره بیچارم میکنه....نه ک هرروز ب این چیزا فکر کنما...ولی توی ناخوداگاهمه...استرسی تر شدم واقعا...درصورتیکه هرچی ام پیش بیاد بالاخره آدم از سر میگذرونه و آخرش اوکی میشه...ولی این ترس لعنتی توو وجودمه همش...
ایران ک بودم دلم ب خونواده گرم بود...ک هستن، چیزی بشه پشتمن، اصن آب توو دلم تکون نمیخود چون کسایی بودن ک ته تهش برام اوضاع رو درست کنن....
ولی اینجا...منم و تصمیمات خودم...و این برام ترسناکه...
امشب رفتم دوش بگیرم و شاید نیم ساعت فقط زیر دوش نشستم و زار زدم....فشار روانی این روزام زیاد بوده...و امشب با خودم کشف کردم ک دلیلش ترسی هست ک توو ناخوداگاهمه...یه دوستی توی پست قبلی نوشته بود شل بگیر،، ولی عادت ندارم دایورت کنم...توو ایران ب حد خوبی از شل کردن رسیده بودم ولی از وقتی اومدم اینجا، از ترس اینکه نکنه اشتباهی بکنم و بگای سگ برم خودمو سفت گرفتم و همین دگ کم کم داره پاره کننده میشه...درصورتیکه کلا ام آدم اشتباه کننده ای نیستم واقعا، ولی یه والد سرزنشگر و سختگیر درون دارم ک با هرچیزی میاد چوبو میکنه توو آستینم...
شاید خیلیای دگ اول مهاجرت همین حسارو تجربه کنن....میدونم من تنها نیستم توو این قضیه...
خلاصه بعد از گریه های فراوان، بالاخره از جام پاشدم و ب خودم گفتم دختر، تو هم قوی ای هم توانمند، این توی مراحل مختلف زندگیت حداقل ب خودت ثابت شده ک از پسش برمیای هرچی ک باشه...و خدا، اونم هست پس نگران چی هستی همش؟؟؟
اینجوری شد ک کم کم آروم تر شد ذهنم...
=========≈===========≈===========
فردا کوییز دارم، استاد جلسه قبل ی خرواااار درس داده نگفته کی وقت کنیم این همه رو بخونیم....منم بیخیال شدم،، بذار ی بارم صفر بگیرم و ب تخمم.
=========÷=======================
اینجا داره زمستون میاد دگ...
۱۳ اکتبر ۲۰۲۳ ساعت دو و نیم صبح، چون ی لیواان قهوه توو شکمم ریختم ک مثلا بیدار بمونم درس بخونم ک نخوندم، بیدارم الان :))