اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه
اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه

این‌گونه

خب ، دو روزه ک ازش خبری نیست

و این بده ، خیلیم بده...نه ک از لحاظ ناراحتی خودم بگم، از این جهت میگم ک پسری ک دو روز بتونه دخترو ایگنور کنه، درحالیکه قبلش فاز دوس داشتن برداشته بوده، رد فلگ گنده ست!! 

اگ یه درصد نمیخواستم فندکشو بذارم روو ماشینش، الان دگ مطمئن شدم باید اینکارو بکنم...

چون برفرض مثال بگیم اصن من حرف بدی بهش زدم، اگر واقعا اهمیت میداد، میومد پیگیر میشد، نه ک بره و دگ هیچ کاری نکنه...


چنتا احتمال میدم خودم، یکیش اینه ک بازی روانی راه انداخته، از اول با محبت و توجه زیادی اومده جلو، ک خرم کنه، و یهو جا بزنه و من اونی باشم ک از اون ب بعد دنبالش میوفته، ک خب اگ واقعا اینه بیاد بره توو کوچه...خداروشکر من همیشه درهمه حال عقلم حاکمه...حالا گاهی ممکنه عصبانیتمم حاکم بشه ولی خر احساسی درونم هیچوقت حاکم نمیشه :)))) 

حالت دوم اینکه این اصن میخاسته ب یچیزی پیله کنه و تمومش کنه، چون هرجوره ب این مساله فک میکنم میبینم واااقعا سر هیچی بحث راه انداخت :))) البته ک باز این ایده هم درتناقضه با رفتارای دگش، چون بعده بحثمون هم حتی باز حواسش بهم بود 


درهرحال، بنظرم کسیکه بتونه اونجوری منو ب گریه بندازه الکی و حالمو بگیره و حق ب جانب باشه و بعدشم خبری ازش نشه، رد فلگه و باید دوری کرد ازش...


فقط واقعیت اینه ک تنها چیزی ک باعث افسوس و حسرتم میشه اینه ک این شخص میتونس منو ببره جاهای قشنگ شهر و باهم اونجا تایم بگذرونیم، چون خودم میترسم تنها برم و یا ادم کشف کردن نیستم...دوس داشتم یکی باشه ک بلد باشه...و خب اونجوری تایمی ام ک توی لوکیشنای مختلف میگذرونیمو تنها نبودم...

و خب این قضیه مالیده شد و ناراحت کنندس...بغیر اون، چیز خاصی ب ذهنم نمیرسه ک بگم از دست دادم....

چرا، توجه و محبت زیادیش (صرفا کلامی) هم بود ک دوست داشتنی‌ش میکرد، ولی خب این یکی دو شب اخر حس کردم اونم کم رنگ شده، حالا نه محسوس...ولی میفهمه ادم دگ...


تنهایی یکاری ب ادم میکنه ک چشم بسته میشه ب خیلی چیزا، آدم باوجود خیلی چیزا کوتاه میاد و میگه بذار سازگاری کنم شاید نهایتا چیز خوبی از توش درومد...من تمام عمرم با کسی نبودم بغیر از یک دوره ی کوتاه سه چهار ماهه، اونم وقتی بود ک بدترین افسردگی رو داشتم و باید یکی میبود تا غرق نشم، حالا هرچقدم اون آدم سمی...ولی وقتی حالم بهتر شد، سرپا تر شدم، و خب گند کثافتکاریای عظیم اون شخص هم علنا درومد، رهاش کردم...و تموم شد تا چهارسال بعد، الان...ک با این شخص ی رابطه ی ۳ هفته ای رو تجربه کردم...و خب اینم پودر شد رفت هوا!! :)) 

همچنان فکر میکنم بچه خوبیه، ولی نمیتونم تشخیص بدم این تفکر من از سر ناچاریه! یا واقعا حس درونمه...

ولی این دندون لقی‌عه ک باید کندش...توی یک ماه دو بار این فاصله بوجود اومد، و حس میکنم اون آدم موندن نیست، حتی اگر به حرف میگه ک هست...تا وقتی هست خوبه، ولی وقتی میره دگ نیست! نمیدونم فهمیدین چی میگم یا نه :)))))) 


این دفعه ناراحتیم خیییلی نیست، جوریکه منک ببلعه نیست، از ۱۰، ۳ تا ناراحتم...نمیدونم چرا کمه، چون من مقصر نبودم توی اون بحث و خودش الکی کولی بازی راه انداخت؟! یا چون اووونقد دوسش ندارم؟! یا حس ششم منه ک ناخوداگاه داره این حسو میده ک این آدمی نیس ک بخاطرش خودتو پاره کنی؟! یا باز همون ناخوداگاهم میگه نه برمیگردین و درست میشه؟! یا اصن چون ته دلم میدونم ارزش نداره؟! 

همه اینا یکی بودن فقط توی کلمات مختلف! :)) 

ب هر روی...سختم هست ک بخام پروندشو ببندم، چون اون مث یه پرتوی نور توی دنیای تاریکم بود، یه تار از ریسمان، یه تیکه چوب وسط اقیانوس...ک بهش چنگ بزنم تا بیشتر از اون توی تاریکی فرو نرم...غرق نشم...و انگار بستن پروندش مساویه با گِل گرفتن اون روزنه ای ک تک پرتو ازش میاد داخل، یا بریدن همون تار باریک...


ولی خب...این منم...کسیکه همیشه تنها بوده...و ظاهرا سرنوشت اینه ک همینطور هم بمونه! نمیشه باهاش جنگید! 


توی پرانتز بگم، من همیشه خودمو تنها تصور کردم...دیفالت ذهنم از خودم، گذشته و حال و آیندم همیشه تنها بوده...توی تصویر ذهنیم هیچوقت هیچکسی نبوده و نیس و نخواهد بود کنارم...و خب بعده مدتها داشتم اون تصویرو کمرنگ میکردم...سعی کردم تجدید نظر کنم...و اون آدمو شریک کنم توی زندگیم...ولی خب دیری نپایید ک از اتاق فرمان اشاره کردن این کارا ب تو نیومده، برو تو قفس‌ت.... غمگینه میدونم....

پری‌ویو

یه اهنگه، امروز پیداش کردم، نم نم عشق هایده

البته نه ک هایده خونده باشه، صدای هوش مصنوعیه...

ولی بسیار آهنگشو دوس داشتم...پیشنهاد میکنم گوشش بدین...


دیشب با پسره یه بحث کوچیک و بی اساس کردیم، ینی اون کرد و اون شروع کنندش بود! و درمجموع سر یچیز خیلی مسخره بود، ولی خب دهنشو باز کرد و کلماتو مثل قطار چیدو کوبید توو صورتم، و بسیار هم  بی دلیل محق بود! منم وسط گریه و بغضم پوزخند میزدم! بعدم  برگشتیم خونه... :))

ب یکطرفم! 

من با آدم کصخل ک نشسته از حرفای کوچیک و شوخی‌مم ایراد بگیره و بزرگش کنه، کاری ندارم...

فندکش تو ماشینم جا مونده، اینم فردا میرم میذارم رو کاپوتش ک یعنی کلا تمام! برو بسلامت...مردک قیری...


شاید این الفاظ شایسته ش نباشه، خودمم هنوز دلم نمیاد...ولی خب...اون بخش ذهنم میگه چیز میز بارش کن ک از عصبانیتت کم بشه..

شاید اومدم تعریف کردم همه چیو! 



رها کن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دارم با خودم فکر میکنم و میپرسم از من: آیا حالت خوبه؟

ولنتاین!

امروز صبح ک پاشدم برم دانشگاه، تصمیم گرفتم اون لباس بافت‌مو بپوشم ک روش قلب قلبیه!! آبی آسمونیه رنگش، و قلبای رنگی روشه، خیلی نازه و من هرجایی نمی‌پوشمش...ولی خب ب مناسبت این روز مبارک و میمون! پوشیدم رفتم دانشگاه!! 

از همون دم ورودی هر کی منو دید گفت چ لباست قشنگه، خیلی دوسش دارم!! 

منم تشکر میکردم!

وسایلمو گذاشتم لب، رفتم برای ورکشاپ، اونجاهم همینو بهم گفتن ؛)) ساعت ۱۲ ک برگشتم لب، دیدم روی میزم یه جعبه شکلاته!! اول فکر کردم ب همه دادن، بعد دیدم نه فقط مال منه، یکم نگاش کردم دیدم رو جعبه‌ش نوشته "برای: ماسک" از طرف " اسم استاد" و اخرشم نوشته بود ولنتاین مبارک!!

و من برای اولین بار در کل عمرم ولنتاین هدیه دریافت کردم اونم از استادم ک خانومه :)))) انقد خوشحال شدم و حس خوبی داشت ک با خودم گفتم حتی اگ شکلاتش تموم بشه جعبه‌شو نگه میدارم!!


کلا برخلاف اینکه من خودم همیشه برا همه آدما، همه کاری کردم، هیچوقت هیچکس برای من کاری نکرده...حالا شاید خیلی شدید گفتم اینو ولی عموما آره کسی برام قدمی برنداشته ک خوشحالم کنه‌‌‌، درحالیکه من همیشه تو فکر این بودم ک چجوری میتونم یکاری کنم فلانی حس خوب داشته باشه‌..

حتی این پسره پدرو رو بااینکه فقط ۲، ۳ روز بود میشناختم، تولدش بود توی همون روزا، رفتم براش هدیه و کیک و شمع اینا گرفتم...ک نهایتا هم  آقا ریدن برام!!! :))))))) حالا اینکه ی مثال کوچیکه فقط...


خلاصه، داشتم میگفتم...این استاد عزیزم روزمو ساخت با محبتی ک کرد! :)

امروز یذره حس خوشحالی داشتم موقع برگشت، چون آزمایشی هم ک انجام داده بودم امروز فهمیدم جواب داده و حس خوبی داشت این موفق شدنم...

شب ک اومدم خونه، یکم تو ماشین همینجور نشستم، دیدم خدایا، اخه الان خیلی ظلمه برم توو خونه...امشبو همه بیرونن...اونم وقتی هوا اننننقدر نایسه :/// و بعد یهو باز ماشینو روشن کردم رفتم خرید...

این ماه ترکوندم انننننقدر ک خرج کردم....واقعا نمیدونم چجوری میخام جمعش کنم....باز رفتم خرت و پرت خوراکی خریدم ://// ک البته نوش جونم....ولی با توجه ب خرجای قبلی، و خرجایی ک این پسره رو دستم گذاشت ب مقدار زیادی پولم دود شد....

فدا سرم...سرم سلامت باشه...


دیگه بعده خریدم اومدم خونه، همبرگر برای خودم درست کردم... ؛) و بسیار چسبید...یه فیلمم گذاشتم و دیدم! 


خلاصه روز ولنتاین منم اینجوری گذشت...