اتفاقات زیادی افتاده...نمیدونم از کجا بگم یا چیشو بگم،، ولی باید بیام بنویسم حتما!
نمیدونم چرا ولی کلا همش این حالتو دارم ک فقط وقتایی باید بیام بنویسم اینجا ک میخام چس ناله کنم و حالم بده...وقتای خوشحالیم اصن یاد نوشتن نمیوفتم :@ و این بده...
واسه شروع بگم ک تقریبا ۴ ماهه ک با یه پسر امریکایی تو رابطم، و این بشر بقدری ماه و خوبه ک اصلا فک نمیکردم همچین موجودی/پسری هنوز روی کره زمین باشه...البته ک ذهن شکاک من هنوز گاهی میگه: "صب کن حالا فعلا ۴ ماهه، دلخوش ب این مَقدار نباشید" ...چمیدونم...فقط اینکه رد فلگ ک هیچ،، جنگلی از گرین فلگه پسرمون...ک میام میگم احتمالا...خیلیاشو یادم نیس البته...
دو هفته اخیرم مریض بودم و حال بد فراوان...ببین اصن این قسمت چس نالشو ذوق میام تعریف کنم :)) هرچی تو زندگی بیرون اینجوری نیستم، انگار میخام یجا دگ اینارو خالی کنم...و اونجا اینجاست :)
امشب ماه از پنجره کنار تختم کامل معلومه...بسیار هم درخشانه...بنابراین یکم نگاش میکنم فکر میکنم و نهایتا بغلش میکنم میخابم!
شب بخیر...ساعت ده و پنجاه دقیقه شب، هجده جولای ۲۰۲۴
اسمم رفت روی سایت دانشگاه بعنوان دانشجوی pi ام. :) همین حس خوب بهم میده!
استادم خیلی ماهه
امروز بعده یک هفته ک نبود چون انفولانزا داشت اومد، همچنان حالش خوبِ کامل نبود ولی خب...بااینحال کلی حالمو پرسید و ده بار گفت میدونیم الان فشار زیادی روته و درک میکنیم، ب خودت سخت نگیر و فلان...
و این نهایت ارزشه برام...کلی ازش تشکر کردم...انسان واقعیه...درک بی نهایتش، مهربونیش، خوش انرژی بودنش، ...دوسش دارم...و واقعا شانس اوردم ک همچین انسان با کمالاتی استادم شده...راضی ام و خداروشکر...
حالا عجیبتر اینکه دیروزم اون یکی استادم اومد و چنددقیقه حالمو پرسید و اینکه درچ حالم و چ میکنم...و چندبار گفت نیاز ب کمک داشتی بیا بگو حتما ب ما...البته بیشتر فک کنم منظورش درسی و ریسرچی بود،،..نمیدونم اون روز ک گریه میکردم منو کسی دیده و رفته ب اینا چیزی گفته یا نه...و جالب بود ...
امروز رفتم مشاوره با جِف...مث همون جلسه اول، اصن نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم،، ی ب تخمم و حالا چکار کنمِ خاصی تو چهرشه :)))) برا همین حرفدونم خالی میشه جلوش :))
از هفته دگ با کیتلین میرم ببینم اون چجوریه...احتمالا چون دختره بهتر ارتباط بگیریم...امیدوارم....
بعده مشاورم اومدم خونه، و تو آسانسور همون سربازه ک صدسال پیش دیده بودمش و ازش فک کنم اینجا نوشتمو، دیدم... نسبتا قد بلند، هیکلی، چشم و ابرو مشکی...واقعا هزارم ک بور و چشم آبی قشنگ باشه، ولی چشم ابرو مشکی یجور دیگه جذابه...
بعد تا دیدمش یادم اومد این همونه ک چندماه پیش دیدم، و لبخند زدم بهش، اونم با ی لبخند گرم و دوستانه جواب داد!! لامصب خیلی جذابه...میدونی چرا بیشتر؟ چون این امریکاییا خودشون خیلی یبوست دارن، یا کلا نگاه نمیکنن، یا اگرم بکنن ی لبخند تند و کوتاه میزنن و سرشونو برمیگردونن...ولی این دوستمون صمیمیت و گرما ازش میچکه...شاید برا همینه ک بیشتر ب دل میشینه...
بگذریم...من اصن نمیدونم اینجا زندگی میکنه یا نه ، یا مثلا برا ملاقات کسی میاد تو ساختمون...
فردا مهمونی شب عید ایرانیاس...از ی جهت دلم میخاد برم و از چند جهت دگ نمیخام برم...هنوز پولشم نریختم البته و برا اون دیره...ولش کن...حس میکنم انرژی روانی شو ندارم الان...و بیشتر دلم میخاد تایمم رو با خودم بگذرونم...تا اینکه جایی باشم و از خودم دور...
سلام
نبودم و نیستم چون باز دچار فروپاشی روانی شدم، این بار وحشتناک تر و دردناک تر از قبل...
دیشب اینجا سال تحویل ساعت ۱۰ بود، دورهم جمع شدیم با چندتا بچه ها، کلی رقصیدم و سعی کردم شاد باشم و خوش بگذره...ولی عمق فاجعه رو وقتی فهمیدم ک داشتم برمیگشتم خونه و دیدم از درون خالیه خالی ام، هیچ حسی نداشتم...معمولا دورهمی، رقص و اهنگ همیشه منو شاد میکنه، حتی تا چندروز شارژم...ولی این بار...پوچ...
نشونه ی دیگه شم این بود ک از صبح ک چشامو باز کردم شروع کردم ب گریه، و اونم نه گریه ی معمولی، زار زدن...تا ظهر...حتی لب هم ک رفتم هیچکاری نکردم، و نصف کلاسمم از دست دادم، و ظهر برگشتم...حتی نتونستم بمونم و کارمو پیش ببرم...برا اینکه شاید حالم بهتر بشه رفتم پارک قدم بزنم و زدم ولی خب، انقد باد سرد اومد ک نمیتونستم آروم بشم...اومدم خونه ماشینو پارک کردم، شیشه رو پایین دادم ک عقب ماشینو ببینم ، و اونجا باد اومد ب سرم خورد...و دیدم چ حس خوبیه، باد خنک...بدنم بخاطر اینکه تو ماشین بود گرم بود و اذیت نمیشد و فقط سرم درمعرض خنکی بود...برا همین سرمو روی در گذاشتم و چشامو بستم...ده دقیقه، بیست دقیقه نیم ساعت...نمیدونم چقد گذشت ولی انگار تنها چیزی بود ک از التهاب سر و مغزم کم میکرد...بعده ی مدت متوجه شدم ی ماشین اومد کنارم پارک کرد، دیدم سانا ست...دگ مجبوری پیاده شدم...سلاملک کردم و ی تبریک خشک خالی انداختم...دستامم پر بود نمیتونستم دست بدم یا هرچی...اومدیم داخل لابی گفت قهوه بخوریم گفتم نه مزاحم نمیشم و سریع خدافظی کردم و سوار اسانسور شدم...هم خودم و هم اون فهمیدیم ک برخوردم چقد بی حال و سرده...و حتی فکر میکنم اونم جا خورد...دگ حالم بده نمیتونم نقش بازی کنم و مث همیشه باشم...مخصوصا وقتی اونا اونجوری منو کنار زدن علنا...
باز اومدم خونه و باز گریه...ی شیرموز درست کردم خوردم و خوابیدم تا ۹ شب...۱۰ بالاخره از سرجام پاشدم خودمو تو آینه دیدم ک چقد زیرچشام گود رفته و سیاه شده، پلک هامم کلی پف کرده...و بیشتر غصه م شد...خونه رو ک از دیشب ترکیده بود کم کم مرتب کردم و همه چیو سرجاش گذاشتم...و با خودم فکر میکردم ک میبینی؟؟ حتی در بدترین حال هم آخر خودت باز بلند میشی و کارهاتو میکنی...باز سرپا میشی، چون باید بشی...و نمیدونم تا کجا ادامه پیدا میکنه این...شاید تا جاییکه دگ مث ی تیکه اهن اونقد سفت و سرد بشم ک هیچ حسی نداشته باشم...