بنظرتون چرا دم ب دقیقه پاهام ضعف میره و احساس خستگی مفرط دارم و نمیتونم وایسم و باید بشینم؟
لابد چون قرص آهنمو قط کردم -_-
خداکنه چیز بد دگ ای نباشه...
امروز نرفتم لب
ب میشل هم ایمیل دادم ک مریض بودم نمیام، ج نداده، ک این خودش باعث استرسم میشه...
کلی کار عقب مونده هم دارم ک نکردم و اونا هم باعث استرسم میشن...
ولی با خودم میگم سلامتیم مهمتره، مگ نه؟ واقعا این یه روز آف رو نیاز داره بدنم...
ترم جدید داره شروع میشه
Meh...
همش غر و نق دارم...میخام دکمه استاپشو بزنم...
سال ۲۰۱۵، همون ۹۴ خودمون، توی پارکی ک جلوی دانشگاه بود نشستم، ترم اولی بودم و دور از خونه...شهر قبولیم رو دوس نداشتم، تنها چیز قشنگ اون شهر همون پارک کوچیکی بود ک توی پاییز برگ درختا زمینو میپوشوند...تاب و سرسره داشت، تفریحم بعده قدم زدن تاب سواری بود...تابی ک برا بچها بود اساسا...
الان یادم افتاد...توی اون پارک روی زمین مینشستم، بالای سرمو نگاه میکردم...درختا...برگ درختا با نسیم پاییزی از همون ارتفاع اروم تکون میخوردن...حرکت ملایمشون برام چشم نواز بود... بهم آرامش میداد...
میدونم، یعنی یادمه اونموقع افسردگی و حال بدی داشتم...حس پوچی...حس اینکه تو اون جهنم دره مجبور بودم بمونم...اون شهر انگار یه ۷،۸ سالی عقب مونده بود از زمان واقعی...همه چیش حالمو بد میکرد، الا اون پارک...
احتمالا همون موقعم وقتی ب حرکت آروم برگ درختای بالاسرم نگاه میکردم آرزوم این بود ک ی روزی از ایران برم...برم زندگیمو جای دگ ک امکان پیشرفت داره بسازم...
ترم بعدش با خوشحالی و بعده کلی معرکه منتقل شدم شهر خودم، فک میکردم برام ریدن...ولی همچنان حالم بد بود اونجام...
الان ک فک میکنم خیلی چیزارو از سر گذروندم...خیلی چیزا...ک حتی بهشون تا الان فکر نکردم...اون زمانا چ محیط دانشگاه، چ محیط خونه...همشون حال بد کن بودن...وقتی ام ک درسم تموم شد و بفکر اپلای افتادم، کرونا شد...شاید نقطه عطف زندگی من همون تایم بود...زمانیکه خشم درونم آزاد شد...بعدشم رفتم سرکار...
همچنان با افسردگی دست و پنجه نرم میکردم...از اونطرف هردوستی ک داشتم ب یه نحوی آدم نبودنشو بهم ثابت میکرد...
کلی تجربه کسب کردم...برای اولین بار مشاوره رفتم...ب خودم اجازه تجربه دادم...هرچند کم...ولی مطابق شخصیتم....
از ۲۰۱۵ تا الان ۹ سال میگذره....من در عجبم...الان امریکام، توی خونهم...چراغارو خاموش کردم و رو تخت خابیدم و مینویسم...البته باز مریض شدم...و این بار دقیقا نمیدونم چمه...حالت تب و مریضی دارم ک نمیخام ازش حرف بزنم...
من ی آدم معمولی بودم، هستم، سرگذشتی داشتم تا حالا بهش فکر نکرده بودم، و احتمالا آینده ای منتظرمه...
زندگی انگار هیچوقت ب اون نقطه ای نمیرسه ک بگی آخیش رسیدم. همش چالشه، فقط مدل چالشا عوض میشه...
ولی من الان توی ۲۷ سالگی فقط ثبات میخام...این یکسالی ک اینجا بودم شاید ب روی خودم نمیاوردم...ولی از درون سخت گذشته...سخت...
گاهی میگم کاش کشور خودم درست درمون بود...همونجا زندگی میکردم...کار میکردم...خوشحال بودم...
الانم خداروشکر...ولی فک میکنم حق ما اینه ک توی وطن خودمون خوشحال باشیم...واقعا این زندگی ی زندگی بهمون بدهکاره...
_____________
از خودم و احوالم بخوام بگم، دیشب مت سوشی گرفت بخوریم برا شام...خسته و کوفته از لب اومدم رفتم دوش گرفتم و یک ساعت موهامو صاف کردم...و رفتم خونش...قبل اینکه بریم توو خونه، گفتم بیا سریع بریم روفتاپ، غروب خورشید خیلی قشنگ بود...یه گوله قرمز اون وسط اسمون بود واسه خودش...بعدم رفتیم پایین و سوشی رو اوردن، من اولین بار بود امتحان میکردم و از نظر من واقعا چیز خاصی نیس...شاید آدم بخاد سالی ی بار بخوره...دگ باهم یذره برنامه love is blind از نتفلیکس دیدیم و شرکت کننده هارو کلی جاج کردیم :)) ساعت ۱۱ ام برگشتم خونه...خابیدم ولی ۵ صبح با دلدرد و اسهال بیدار شدم، و این ادامه داشت تا ۱۰ صبح...۱۰ رفتم لب و همینجوریشم خیلی ضایع و دیر بود...این چند وقته انقد همش مریض بودم و دیر رفتم و زود برگشتم دگ امروز میترسیدم میشل، استادم، بهم چیزی بگه...چیزی ک نگفت...ولی من همچنان احساس ضعف و لرز وحشتناک داشتم...نمیتونستم رو پام وایسم...باز برگشتم خونه ساعت ۱۱ ک چایی نبات و دارچین و زنجبیل اینا بخورم...خودم گفتم اون سوشی لامصب سردیم کرده....برا همینه سیستمم کلا بهم ریخته...منم طبعم سرده دگ بدتر...ب مت پیام دادم گفتم مریضم، ظهر بچه اومد برام داروی ضد اسهال و یه فیل صورتی برام اورد...
تازگیا میبینمش خوشحال میشم...حس میکنم تازه دارم واقعا بش علاقمند میشم...علاقه عمیق و معنادار...و واقعا اونم توی خوب بودن این مدت کم نذاشته...فقط من دیر ب آدما اعتماد میکنم...ک ظاهرا الان دارم بهتر میشم باهاش...
دگ ساعت ۴ بود از لب زدم بیرون، توی ماشین انقد داغ بود ک نگو، ولی من از درون حال بد و سرما و لرز داشتم، و یه ۲۰ دقیقه ای همینجور توی داغی ماشین نشستم، تا جاییکه یهو نفسم گرفت و حالت تهوع گرفتم اومدم پایین...
اومدم خونه یه چرت دو سه ساعته زدم...بهتر شدم، ولی همچنان حالم تخماتیکه...کمرم درد میکنه و مور مور میشه، تپش قلب دارم و سرم سنگینه، سرفم میکنم چشام در میاد از کاسه...با اون اسهال بش میاد ویروسی باشه...حالا نمیدونم دگ...
مت میخاست برام سوپ بیاره ک گفتم میخام باز بخابم...اشتهاام اصن ندارم...
اها امروز بعده چندهفته تعلل، ب میشل گفتم میشه تو سپتامبر چند هفته برگردم ایران؟چون حس میکنم از لحاظ روحی و جسمی همه چیم بهم ریخته...بلافاصله گفت آره حتما مشکلی نیست. :))) راحتتر از اون چیزی بود ک فک میکردم...خدا خیرش بده...
بخوابم فعلا...شاید فردا نرفتم لب...بدنم بی جون محضه...ولی اگ نرمم از کلی کار عقب میوفتم... meh...چمیدونم
اینجا اینجوریه ک یه روز نتونی بری سرکار، یا مریض باشی یا هرچی، جوری از همه چی عقب میوفتی ک برا جبرانش باید باسنو پاره کنی...انقد ک زندگی و همه چی رو دور تنده و اصلا شوخی ندارن با ادم...
این نیز بگذرد...
کانال یوتیوب پیشنهادی: آنیلیش، تازگیا خیلی می گوشمش و آدم با تجربه ایه...حرفاشم واقعا درست و کمک کنندس...
خب گفتم ک مریض بود دو هفته
جریان این بود ک چندوقت بود هی احساس خستگی مفرط داشتم، صب به صب ک از خاب بیدار میشدم، بدنم خسته بود جوری ک انگار چندکیلومتر راه رفته باشم...یکی دو هفته ای همچین حالی داشتم و تمرکزمم یجوری شده بود...یکی دو باری از فرط سرمایی ک تو بدنم بود رفتم سوییشرت پوشیدم و جوراب پشمی و اینا و روی پد برقی خابیدم تا صبح ک بدنم گرم بشه، همه اینا درحالیه ک الان تابستونه و هوا گرمه گرم...بعد با خودم فک میکردم خب لابد ضعیف شدم...هی ام زیر شکمم درد میگرفت و یه احساس بدی تو دلم داشتم...
تا اینکه دو سه هفته پیش برا ناهار از لب اومدم خونه، درد زیر شکم گرفتم...هی میرفتم دسشویی و ادرارم نصف و نیمه تخلیه میشد و باز سه ثانیه بعد باید میرفتم دسشویی...پد برقیمو زدم زیربغل با حال بدم، درحالیکه حس میکردم یچیزی توی دلم از جاش کنده شده و آویزونه ، و با پاهایی ک بشدت ضعف میرفت برگشتم لب...و تا رفتم داخل، باز باید میرفتم دسشوویی...و اونجا بود ک دیدم داره همراه ادرارم خون ازم میره...
منو میگی...ریدم ب خودم ک چیشده چرا اخه..اینا همراه با درد بود...شروع کردم ب گریه...گفتم حالا چ خاکی ب سرم بریزم...من اینجا هیچی بلد نیستم ک باید چیکار کنم...باید کجا برم، درمونگاه دارن...چی ب چیه...زبونشونو نکنه نفهمم...کلا حالت پنیک بودم و از ترس زار میزدم...
هرچی سعی کردم با خونواده تو ایران تماس بگیرم (از فرط عجز و ناتوانی)، نبودن ک جواب بدن...
اخر ب متیو پیام دادم...گفتم اینه وضعم و ترسیدم...بنده خدا سر کار بود، ساعت ۲ ظهر، گفت برو ب استادت بگو حالت بده، دارم میام بریم دکتر...ذره ای تعلل نکرد بچه...بلافاصله راه افتاده بود ک بیاد دنبالم...
با گریه رفتم ب استادم گفتم تو ادرارم خونه دارم میرم بیمارستان، چشماش یهو نگران شد اومد بغلم کرد گفت میخای بیام باهات؟؟؟ میتونی خودت بری؟؟ گفتم اره میرم ...باز ی بغل دگم کرد و گفت خیلی مراقب خودت باش، تا اخرهفته هم نمیخاد بیای...برو استراحت کن...
دگ با همون حال بد رفتم وسایلمو سریع جمع کردم و ب متیو پیام دادم ک دادم میرم خونه کارت بیمه مو بردارم...گفت باشه میام دم خونه دنبالت....
اومدم خونه باز همینجور از ترس گریه کردم و توی دلم حال بد و درد داشتم...دگ باهم رفتیم یه جایی ک اینا بهش میگن urgent care، یا یه حالت درمونگاه اورژانسی طور...آزمایش ادرار دادم اونجا، و بعده دو ساعت ک لفتش دادن، نهایتا انتی بیوتیک برام نوشت و گفت عفونته و آب زیاد بخور...خلاصه همونموقع انتی بیوتیکو شروع کردم با آب فراوان...
فهمیدم این مدت ک انقد حالم همش بد بوده، احساس خستگی، سرما تو بدنم، داشتم کل این مدت عفونت توی تنم بوده...تا یکی دو روز بعدش همینجور حالم مریض طور بود ولی خب ب شدت اون روز اول نبود...ولی خوبه خوبم نبودم...روز آخر انتی بیوتیکم بود ک باز حس درد داشتم...این دفعه حس کردم زده ب پایین کمرم و توی مثانه م...با همون علائم رفتم همون درمونگاه، این دفعه بدون متیو و تنها...جا داره بگم ک خاک برسرشون کلا علائم منو ایگنور کردن، و تست عفونت رحم و این بیماری های جنسی ازم گرفتن!!!!! از منی ک دقیقا پنج روز قبلش با عفونت ادراری رفته بودم....و این دفعه پرستار بود اونی ک اومد سراغم ، نه دکتر...منم با حال زار، زیاد تشخیص نمیدادم داره چ گوهی میخوره...اون دوتا تست نامربوطو از من با وجود علائم دگ ای ک داشتم گرفتن...و فرداشم زنگ زدن ک منفیه...ولی دقیقا از همون روز حس کردم عفونت زده ب کلیه هام....و جوری کلیه درد گرفتم ک فقط خدا میدونه....کل مدت متیو بغلم کرده بود و منم جوری زار میزدم ک انگار کسیم مرده خدایی نکرده....
این وسطا نصفش درد بود، نصفش حس بی کسی، غریبی، اینکه این خیر ندیده ها کلا علائم منو ندید گرفتن و برام هیچکاااری نکردن...و من حس کردم برای اینه ک امریکایی نیستم منو ب تخم چپشون دایورت کردن...سری اول متیو باهام بود و دارو دادن ولی سری دوم اصلا هیچی...
ناگفته نمونه ک سری اول انتی بیوتیکی ک دادن انقدددددر ضعیف بود ک ب همسر فروردین ک دکتر متخصص عفونی بود گفتم، گفت این انتی بیوتیک تو ایران اصن منسوخه، انقد ک بی اثر و ضعیفه و کاری نمیکنه، چطور ب تو اونو دادن...بعد هی میپرسید برا درد کلیه ت معاینه فیزیکیت نکردن، گفتم ن والا کلا هیچکاری نکردن...اون بنده خدام هی پشماش ریخته بود از وضعیت سیستم تخماتیک درمانی اینجا...
واقعا ایران خودمون تو این زمینه خوبه....حالا در ادامه میگم چرا...اول ک هرلحظه ادم اراده کنه میری اورژانس. دسترسی ب دکتر هست، و واقعا میشه دارو گیر بیاری....و هزینه ها ام بالاخره اوکی میشه...
اینجا، نه هیچ گوهی میخورن، ن دسترسی ب دارو و دکتر هست و همون کار چسکی ام ک برا ادم میکنن پول خون میگیرن...بگذریم ک اینا اصلا حتی برا من کاری ام نکردن...انقد درد بردم، انقد حالم بد بود ک دگ پیام دادم یکی از بچه های ایرانی ، ازش پرسیدم انتی بیوتیک سیپرو داره، ک داشت و رفتم گرفتم ازش...وقتی شروع کردم ب خوردن، درد کلیه مم کم کم بعد دو سه روز بهتر شد...
و حالا میرسیم ب قسمت پشم ریزون ماجرا...
من دوبار رفتم اون درمونگاه...هر دو دفعه ازمایش ادرار دادم، و سری دوم حتی دکترم نیومد ببینه منو، ی پرستار مزخرف اومد چارتا چیز گفت رفت....
چقد برام پول بریده باشن خوبه؟؟؟؟
دیروز بیلش اومد (هزینه).... هزار و دویست و پنج دلار ۱،۲۰۵$ باید بپردازم. ک این رقم اصن انقققددددددر زیاده ک حد نداره....درحالیکه اصلا کاری ام برا من نکردن....ینی من با این پول میتونستم انقد کار برا خودم بکنم ک نگو...از کل اجاره خونه یک ماهمم بیشتره.....خدا ذلیلشون کنه....انقد این اتفاق ب تنهایی برام تلخ بود، این مریضی کشیدنه، این دسترسی ب دکتر و درمان نداشتنه، این دایورت کردنشون، این حال بد و درد کشیدنه، این حس عجز و بی کسی ک دستت ب هیچجا بند نیس و تک موندی....اون دوهفته واقعا از لحاظ جسمی و روانی خورد شدم....و بعدش این بیل هم اومد برام...خدا نصیب هیچکس نکنه....
واقعا حالم ازینجا بهم خورد...اینا ظاهر قشنگ دارن، لبخند میزنن بهت و نایسن....ولی واقعا جایی ک بتونن جوری داغ ب ادم میذارن ک نمیدونی کجا بری چکار کنی....
تجربه تلخی بود...خیلی تلخ...الان اون هزینه رو قسط بندیش کردم ماهی صد دلار بدم...ک همونم کلی فشار بهم میاره...ولی چاره ای نیس...رفتم پیش مسئول بیمه دانشگاه، گفت بیمه دانشجویی اینجا ک رفتیو کاور نمیکرده، گفتم اخه چرا بهم نگفتن ک بتونم انتخاب کنم برم یا نه، گفت خب نمیگن دگ بهت....اونجا بود فهمیدم اینا خییییییلی تخمسگن...
خلاصه اینم داستان تلخ مریضی من ک نه تنها کاری برام نکردن، بلکه این شد هزینه ش، و خودم با خود درمانی بهتر شدم...انقد ک وضعیتم بد بود مجبور شدم برم سیپروفلوکساسین بگیرم از بچهای ایرانی...
اینا مگاینکه واقعا دم مرگ باشی ی گوهی برا ادم بخورن...وگرنه ب هیییچجاشون نیس مثلا منه نوعی یه کلیه مو از دست بدم بخاطر کم کاری اینا....
تلخ بود...خیلی تلخ...خدا هیچکسو توو غربت و بی کسی ب این حال نندازه....با تمام وجودم عجز و ناتوانی رو حس کردم...
ناگفته نمونه ک تو این مدت متیو یه روز کامل اومد بچه ازم مراقبت کرد، غذا درست کرد، نذاشت دست ب هیچی بزنم...خیلی سعی میکنه حس بی کسی نکنم...ولی از درون ناخوداگاه همچنان این حسو دارم...واقعا اون ساپورت پدر مادر یچیز دگ ست...دلگرمی ای ک بت میدن...فقط با حضورشون...یه دنیا می ارزه...و فقط اینو آدم زمانی میفهمه ک دگ اونو نداره...
اینم ی تجربه تلخ بود ک امیدوارم هیچوقت تکرار نشه...نه برا من نه برا هیچکس دگ...
البته ک احتمالا این قضیه برا یکی ک امریکاییه قطعا فرق داره با منه دانشجوی اینترنشنال ک با سیستمشون اشنایی ندارم...برا اون امریکاییه همچنان گرون هست ولی واقعا کمک و درمان رو دریافت میکنن...
بگذریم...اعصاب خودمم با یاداوریش خورد شد باز...
از متیو بیشتر میام میگم...