اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه
اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه

دیشب.نوشت

سلام


نبودم و نیستم چون باز دچار فروپاشی روانی شدم، این بار وحشتناک تر و دردناک تر از قبل...


دیشب اینجا سال تحویل ساعت ۱۰ بود، دورهم جمع شدیم با چندتا بچه ها، کلی رقصیدم و سعی کردم شاد باشم و خوش بگذره...ولی عمق فاجعه رو وقتی فهمیدم ک داشتم برمیگشتم خونه و دیدم از درون خالیه خالی ام، هیچ حسی نداشتم...معمولا دورهمی، رقص و اهنگ همیشه منو شاد میکنه، حتی تا چندروز شارژم...ولی این بار...پوچ...


نشونه ی دیگه شم این بود ک از صبح ک چشامو باز کردم شروع کردم ب گریه، و اونم نه گریه ی معمولی، زار زدن...تا ظهر...حتی لب هم ک رفتم هیچکاری نکردم، و نصف کلاسمم از دست دادم، و ظهر برگشتم...حتی نتونستم بمونم و کارمو پیش ببرم...برا اینکه شاید حالم بهتر بشه رفتم پارک قدم بزنم و زدم ولی خب، انقد باد سرد اومد ک نمیتونستم آروم بشم.‌..اومدم خونه ماشینو پارک کردم، شیشه رو پایین دادم ک عقب ماشینو ببینم ، و اونجا باد اومد ب سرم خورد...و دیدم چ حس خوبیه، باد خنک...بدنم بخاطر اینکه تو ماشین بود گرم بود و اذیت نمیشد و فقط سرم درمعرض خنکی بود...برا همین سرمو روی در گذاشتم و چشامو بستم...ده دقیقه، بیست دقیقه نیم ساعت...نمیدونم چقد گذشت ولی انگار تنها چیزی بود ک از التهاب سر و مغزم کم میکرد...بعده ی مدت متوجه شدم ی ماشین اومد کنارم پارک کرد، دیدم سانا ست...دگ مجبوری پیاده شدم...سلاملک کردم و ی تبریک خشک خالی انداختم...دستامم پر بود نمیتونستم دست بدم یا هرچی...اومدیم داخل لابی گفت قهوه بخوریم گفتم نه مزاحم نمیشم و سریع خدافظی کردم و سوار اسانسور شدم...هم خودم و هم اون فهمیدیم ک برخوردم چقد بی حال و سرده...و حتی فکر میکنم اونم جا خورد...دگ حالم بده نمیتونم نقش بازی کنم و مث همیشه باشم...مخصوصا وقتی اونا اونجوری منو کنار زدن علنا‌‌‌...




باز اومدم خونه و باز گریه...ی شیرموز درست کردم خوردم و خوابیدم تا ۹ شب...۱۰ بالاخره از سرجام پاشدم خودمو تو آینه دیدم ک چقد زیرچشام گود رفته و سیاه شده، پلک هامم کلی پف کرده...و بیشتر غصه م شد...خونه رو ک از دیشب ترکیده بود کم کم مرتب کردم و همه چیو سرجاش گذاشتم...و با خودم فکر میکردم ک میبینی؟؟ حتی در بدترین حال هم آخر خودت باز بلند میشی و کارهاتو میکنی...باز سرپا میشی، چون باید بشی...و نمیدونم تا کجا ادامه پیدا میکنه این...شاید تا جاییکه دگ مث ی تیکه اهن اونقد سفت و سرد بشم ک هیچ حسی نداشته باشم...





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.