قبل ازینکه میزان شادی درون وجودم کاهش پیدا کنه میخوام زود بیام بنویسم و ب اشتراک بذارمش :)))
امروز از ساعت ۴ رفتم سالن اجتماعات ساختمون لبمون، دوتا مراسم بود، اولیو ک کسی زیاد نیومد، ولی با چهار پنج نفر امریکایی جدید صحبت کردم، و خیلی دوست داشتم!! از یجایی ب بعد کمدین درونمم زد بیرون و کلی بقیه رو خندوندم :))) و حس خوبی داشت...بعده مدتها تونستم خودم باشم، خود واقعیم ک بانشاطه، بقیه رو میخندونه و خودشم با خنده ی بقیه روحیه میگیره...
درست مث کِندرا توی لبمون...اونم بقیه رو میخندونه...
اونجا ی پسره ب اسم پدرو رو دیدم، جف رو دیدم و کیتلین و جنیفر...و چقد همشون نایس و قابل تعامل بودن...مادرجان...
بعدشم مراسم بعدی شروع شد ک شام پیتزا دادن و دگ شلوغ شد...همون وسطا، فرشاد و ی پسر جدید حامد و سبی ام اومدن و دور ی میز نشستیم، و جنگا بازی کردیم....حتی مراسم تمومم شده بود باز ادامه دادیم و انقدرررررررر خندیدیم ک حد نداره...بچه ها هم خداروشکر پایه بودن و ادامه دادن...همیشه اینجور موقعا ترس اینو دارم ک بقیه پایه نباشن و بخان برن...ولی اینجوری نبود! خود فرشاد بصورت خودجوش گفت حالا هوا بهتر بشه میریم دشت و بیابون!! :)))
خیلی درمجموع حالم خوب شد...فهمیدم این معاشرته ک کم دارم...
روحم جلا یافت...
حالا توی فکر اینم ک اخر این هفته، ینی دو روز دگ، برم والمارت، خرت و پرت بخرم بعلاوه جنگا، بلکه ب بچه ها بگم بیان خونم، دو ساعتی دورهم باشیم و بازی کنیم :) انشالله...
چه عالی
بقیه ماه هم زندگی پارمون میکنه![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
ما دخترا کلا هزار تا پارامتر توی غم و شادیمون موثره، نصف ماه درگیر هورمونهاییم
خلاصه گاهی وقتها که ناراحته ادم تقصیر هورمونهاست.
اره واقعا...بعدم شدیم اشرف مخلوقات