دیروز عصر رفتم کافه وسط شهر، سر قرارمون با جف..بیرون کافه منتظرم بود تا برسم، سلام کردیم و دست دادیم و رفتیم داخل،
قهوه برای جفتمون گرفت و نشستیم...
در نگاه اول خوش اومد ازش، آدم پرمغز، با انرژی و مثبتی بود. کلی هم اطلاعات راجع ب ایران داشت در حد پشم ریزون...
من طبق معمول دیدار های اول، بیشتر گوش میکردم ینی حرفی برا گفتن ندارم! ولی بنده خدا اون جا منم حرف میزد ک سکوت نشه!!
ب مقدار زیادی هم از من تعریف کرد ک خب توو دلم میگفتم برو عامو کیو داری خر میکنی با زبون ریزی!
ینی من اصلا تعریفای اول رو معتبر و واقعی نمیدونم و فکر میکنم طرف صرفا برا مخ زدن اونارو میگه...
یک ساعتی اونجا نشستیم و بعد اومدیم سوار ماشین من شدیم و باز نیم ساعتم اونجا حرف زدیم! خودش گفت میخوای بریم دانشگاه منو ببینی؟ و این شد ک رفتیم اونجا و یه ساختمونا رو نشونم داد...و هنینطور لبی ک توش کار میکنه رو...و گفت آفیسمو یه بار ک هوا خوب بود میریم نشونت میدم الان سرده!
و اخرم نزدیک ماشین پیادش کردم و اومدم خونه...حالا جزئیات بسیار زیادی وجود داره برا گفتن...ولی حال ندارم بنویسم و میدونم بعدها افسوس میخورم بخاطرش...
فقط اینکه متوجه شدم واقعا از من خوشش اومده چون چند بار هی پرسید نظرت درمورد من چیه؟ و با دقت و اشتیاق گوش میکرد من جی میگم.. و برای فردا ک امروز باشه پلن میچید ک باز بریم همو ببینیم...
و ی قضیه دگ اینکه کلا از پریشب هزار بااار پیام داده و سوال میپرسه و میخواد حرف بزنه، اما از صبح بعده یکم حرف زدن یهو دگ تاحالا خبری نیس ازش!! و این یه زنگو ب صدا درمیاره، نه لزوما زنگ خطر، ولی باید حواسم باشه ببینم اینم مث غالب پسرای سرزمینم بپیچون هست یا کار داشته واقعا!!