در " نمیخام درس بخونم" ترین حالت ممکنم و دوشنه امتحان دادم....گووووه تو درس و امتحان، گووووه....
دو تا دغدغه دگم اینه ک الان باید برم پیش بچها پایین و ممکنه حرف هاتاسپاتو بزنن ک کی مصرف کرده، و اون منم :))))) داشتم جلسات درسو میدیدم روو لپتاپ،، ضایعس ک من ب تنهایی ۸۰درصد حجم داده رو بلعیدم! ب یکطرفم...میخان چکار کنن...حالا یه بار اینجوری شده و اخرین باره...ولی حس گناهش بامه :@
دومین دغدغه م اینه ک این هفته باید برم با پروفسور اعظم حرف بزنم...قبلش باید مقالاتشو ی بار دگ بخونم...و حرفامو اماده کنم..تازه اینجورم نیس ک لبش بهشت برین باشه...دگ مجبوری تااازه اگ اون منو قبول کنه و چیزی نشه میتونم اونجا جوین شم....عه... :@@
سومین دغدغه الانم اینه ک این حسن آقا باز پیام داده زنگم بزن...ول کن اقاجان ولللل کنننن...اخه این چکارم داره ، سنم ب سنش میخوره، حرفامون یکیه، چیه اخه -_- عه....اینم گیرمون اورده....بابا باشه چشششم کاری داشتم میگم بت چقد پیگیری ،د برو دگ...عههه...
ینی میشه از این اوضاع گوهین دربیام؟؟ هرسری ک امتحان دارم اوضاعم ب گوهی ترین حالت ممکن تبدیل میشه ....وسط همه اینا درسم نمیخام بخونم و قراره توی این امتحان برینم...گندش بزنن...
دلم خونه و شهر خودمو میخواد دیگه...اون دورهمی با دوستام ک میرفتیم یه باغی جایی توی سرما، روی تختایی ک دورش پلاستیک کشیده بودن ک مثلا سرد نشه،،و بخاری برقی کنار تخت...اونا قلیون میکشیدن من چایی نباتمو میخوردم و کلی میگفتیم و میخندیدیم...
از خاب پا میشم صبحای روز تعطیل...میبینم تنهام...سکوت مطلقه...هیچکس و هیچی منتظرم نیست...
قبلنا توی ایران، میدونستم ی مامانی هست ک داره غذای ظهرو اماده میکنه، میدونستم اگ دیر پا شم، میاد توو اتاقم ببینه بیدارم یا نه، گاها شاید یه غری ام ب جونم بزنه :))
یجور وابستگی ذهنی و بی کلام...میدونستم ک یچیزی اون بیرون اتاق هست منتظرم...
الان منم و این اتاق و اینکه هیچکس هیچجا منتظرم نیست...
شاید اگر این ترم انقددددر شلوغ و تحت فشار نبودم و میخواست شرایطم عادی باشه، خیلی خیلی بیشتر حالم از این تنهایی بد میشد و بیشتر حسش میکردم...شاید اینهمه فشار زیادم بد نیست...چون وقتی ب اخر هفته میرسم یهو واقعیت میخوره توو صورتم ک اِه...هیچی نیست...خالیه...