اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه
اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه

اشتباه/درس بزرگ

امشب علارغم منه همیشگی ک جلوی اشتباه کردن و درموارد متعدد احتمالا زندگی کردن رو میگیره، خواستم رها کنم و یکبار مثل بقیه ی جوونا باشم، بی فکر و دغدغه...باوحود خستگی زیادم، از خوابم زدم، و رفتم خونه ی پدرو...ساعت ۹ اونجا بودم،شام خوردیم، و کم کم کار ب بوسیدن کشید...کنارش آروم بودم، برای اولین بار دیدم بوسیدن هم میتونه کمی لذت بخش باشه...برخلاف قبل ک اصلا هیچ حسی ب اینکار نداشتم...احتمالا آدمش مهمه...

دست آخر روی مبل دراز کشیدیم بغل هم...و حرف میزدیم از خودمون...جو خوبی بود‌‌...حس خوبی داشتم بغلش...اخرین باری ک همو بوسیدیم دستش داشت میرفت سمت جایی ک نباید، دستشو گرفتم و گفتم نه...ول کرد...حس کردم الان باید بش بگم ک من تاحالا رابطه نداشتم، و گفتم...گفت عجله ای نیست...منم آروم شدم ک توقعی نداره....یکی دو دقیقه بعدش گفت اصلا تا تو خودت نخوای عجله ای نیست و من با جلو کاری ندارم!!!!!!!!!!!! 

منو میگی پشمام درجا ریخت....از این حرف وقیحانه...اونم ب من!!! بیشرف انگار مشکل من فرق بین دوتا سوراخه!! نمیفهمه ک منی ک تا الان خودمو نگه داشتم دلم میخواد با آدم درست اونم بعد از شناخت کافی اینکارو بکنم...نه ک خودمو گول بزنم ک از عقب فلان از جلو فلان.مغز پوسیده ی بدبخت...منو با یه مشت آدم لجن در یه لول اورد پایین و ب خیال خودش منت سرم گذاشته...رسما بهم توهین کرد مرتیکه ...خوشبختانه بلافاصله بعدش بلند شد بره دستشویی و منم همونجا پاشدم کاپشنمو پوشیدم، حالا اون وسط یچیزی رفته بود توو چشمم داشتم سعی میکردم جلوی آینه پیدا کنمش و دربیارم ولی ظاهرا هیچی نبود....

از دسشویی اومد بیرون دید اماده شدم برم، اونم کاپشن پوشید ک بیاد همراهیم کنه تا دم خونه...چندباری گفتم نمیخاد بیای، ولی اومد،دگ اصرار نکردم چون حوصله شو نداشتم...گفتم ب تخمم هرگوهی میخاد بخوره... همونموقع ک اومدم سوار ماشین بشم پرسید خوبی؟ گفتم آره، گفت حس میکنم یچیزیت شده، گفتم نه خوبم، چیزی نگفت ولی واضح بود...ی آدم باید خیلی کودن باشه ک تغییر رفتار یهویی منو نفهمه...در ماشینو بستم، از عصبانیت چند بار موقع بستن کمربند گیر کرد و قفل شد،، و اون اونجا بود و میدید....

علامت داد صبر کن منم سوار ماشین بشم پشتت بیام بعد حرکت کن، با اکراه وایسادم، و یهو شروع کردم ب اشک ریختن...خیلی حالم بد بود، خیلی حرفش برام سنگین بود و غیرقابل هضم... تا دیدم ک ماشینش پیداش شد گازشو گرفتم اومدم سمت خونه بدون اینکه اهمیت بدم بهم برسه یا نرسه، اونم آروم میومد و نزدیکم نمیشد...خلاصه رسیدم توو پارکینگ با یه دنده عقب عصبی ماشینو سر و ته کردم و پارک کردم...اصولا موقع عصبانیت کارام حرفه ای میشه!! :))) 

اشکامو پاک کردم پیاده شدم دیدم اونم پیاده شده وایساده، باز پرسید خوبی گفتم اره مرسی، گفت جون پدرو؟ سرمو تکون دادم زدم رو شونش گفتم برو بعدا حرف میزنیم، خدافظی کرد  و من بدون اینکه جوابی بدم یه سر تکون دادم و اومدم داخل...بدون اینکه مثل همیشه موقع داخل اومدن وایسم و براش دست تکون بدم...

رید، رسما رید....بد رید....

دگ اومدم توی خونه انقد فشار عصبیم زیاد بود ک معده درد شدم، تمام چشمام قرمز بود از فشار گریه و فشاری ک ب سرم میومد...انگار ک خون شده باشه چشمم...خودمو تخلیه احساسی کردم حسابی...و چون همونجا دگ اون شخص برام تموم شده بود اومدم گوشیو برداشتم و براش نوشتم ک تمومه، پول دوباری ام ک یچیز کوچیک مهمون کرده بودو درجا براش ریختم...

خودمو مقصر میکنم؟ نه...تجربه بود، تلخ بود ولی فهمیدم...چیزی ک باید سالها پیش تجربه میکردم و یاد میگرفتم الان درس شد برام...اگر قبلا بود خیلی خودمو سرزنش میکردم ک چرا رفتم...ولی این بار نه...حالم بد شد، بهم توهین سنگینی شد ولی فهمیدم ک روی دیوار این جماعت نباید یادگاری نوشت...

من متوجه ارزش خودم هستم، خودمو حداقل توی این مسائل قبول دارم...پس ب خودم فرصت تجربه، اشتباه و درس گرفتنو میدم...الانم همینطوریش دیره، ولی نمیخام از این دیرتر بشه برای فهمیدن و تجربه کردن...منظورم تجربه ی بد نیست، اینکه آدمارو بشناسم و دستم بیاد رو میگم...

با هر یک تجربه پوست آدم کلفت تر میشه و هر بار کمتر آدم آسیب میبینه چون پخته تر شده...دلم نمیخاد اون ماسک دل نازک و حساس و بی تجربه ای باشم ک با هر اتفاقی کوچیک یا بزرگ داغون میشه...تا الان همین بودم...الان میخوام تجربه کنم، میخوام این حقو ب خودم بدم، تا پوستم کلفت بشه، ک بفهمم...ک پخته تر باشم... از حبس کردن خودم توی دایره ی امنم، جاییکه اجازه ی افتادن هیچ اتفاقی رو نمیدادم و هیچ تجربه و درسی نمیشه گرفت، چیزی جز آسیب پذیر بودن و حال بدی به مراتب بیشتر عایدم نشد...



نظرات 3 + ارسال نظر
غ ز ل دوشنبه 23 بهمن 1402 ساعت 15:38 https://life-time.blogsky.com/

این تجربه ها دردناکن اما با دردشون کلی ریشه های ما رو زیر زمین گسترش میدن

چ کامنت و حرف زیبایی...ممنون

الی شنبه 21 بهمن 1402 ساعت 16:10

ولی من قبلا خیلی در این زمینه احمق بودم. بعدشم همش میزدم تو سر خودم که اصلا چرا با فلان ادم حرف زدی که اینجوری شه! بقول خودت یه تجربه بد باعث میشد کلا برم توی غارم و خودمو حبس کنم. ولی همین تجربه ها به آدم یاد میده کم کم آدم حقیقی رو پیدا کنه.
و منم بعدها پیدا کردم. و راستش باعث میشه قدرشو هم بدونی! هر بار که رفتاری شبیه اونا انجام نمیده هی بیشتر دلت بهش گرم میشه!

مرسی...آره حداقل میخوام پوست کلفت بشم....

اگر واقعا بعدها پیدا بشه! منکه امیدی ندارم!

آرمین شنبه 21 بهمن 1402 ساعت 15:37

برو شوهر کن مگو چیست شوهر، سرمایه زندگانیست شوهر. جان تو.

جان خودت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.