اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

قضاوت بقیه ب یه ورم...والا
اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

قضاوت بقیه ب یه ورم...والا

او رفت...

 یه چند روزی بود هی ب نگین فکر میکردم...ب اینکه ازش خبری ندارم چندوقته و اینکه باید پیامش بدم...حالشو بپرسم...اینکه بیشتر باید همو ببینیم ... 

امروز عصر رفتم بیرون، توی مسیر پشت یه چراغ قرمز وایساده بودم ک یه ماشین از جلوم رد شد، دیدم نگین و دوس‌پسرشن...گفتم خدایا عجب تصادفی، من اینهمه ب نگین فکر کردم الان دیدمش...

رسیدم والمارت و رفتم داخل، همون اولش داشتم ب لباسا نگاه میکردم ک یکی صدام کرد...دیدم نگینه

سلاملک کردیم

یهو گفت داره میره ازینجا...استادش یه پوزیشن دگ گرفته توی یه شهر دگ، و تمام دانشجوها و اعضای لب‌ش همه دارن میرن...

منی ک با شوق و ذوق امروز برا اولین بار رفته بودم والمارت اصلی ک کلی چرخ بزنم، همون اول جوری بهم ریختم ک دگ حرفی نمیتونستم بزنم...

نگینو خیلی دوسش داشتم...با اختلاف از بقیه ی بچه های اینجا بالاتر بود و بهتر...خالص تر‌...

وقتی بعد از چنددقیقه از هم خدافظی کردیم تو فروشگاه، یهو ب خودم اومدم دیدم جلو قفسه ی شامپوها به یه نقطه نامعلوم خیره شدمو دارم  اشک میریزم...حتی الانم دارم گریه میکنم‌...یجوری حالم گرفته شد ک انگار دوست صمیمی‌م داره میره...با نگین فقط سر کلاسای ترم قبل باهم بودیم، نه بیشتر، و تولدشم رفته بودم...همین...ولی تاثیری ک از رفتنش دارم میگیرم مث یه دوست ۲۰ ساله‌س، حس میکنم تنها کسیکه تو این شهر قبولش داشتم و دورادور دلم ب وجودش گرم بود داره میره....خیلی دختر گلیه...امیدوارم موفق باشه...نمیدونم چرا گریه م بند نمیاد...


دلم خیلی گرفته...

نظرات 2 + ارسال نظر
الی چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 15:08

یاد همین حس غم توی دوران خوابگاهم افتادم وقتی دوستم ازدواج کرد و انتقالی گرفت رفت شهر خودشون.
این اتفاقات قوی ترت می کنه. تا اینجا که داری خوب پیش میری

اوهوم...

monparnass سه‌شنبه 10 بهمن 1402 ساعت 06:16 http://monparnass.blogsky.com

"حس میکنم تنها کسیکه تو این شهر قبولش داشتم و دورادور دلم ب وجودش گرم بود داره میره... "

زندگی همینه ماسک
هیچ چیزش همیشه برای آدم باقی نمی مونه
باید یاد بگیری که توی زندگی وابستگی ات به آدمها
غیر قابل قابل گسست نباشه
وگرنه بارها و بارها به قلبت و احساست ضربه می خوره
نگین که فقط یه آشنا بود
بعضی اشخاص یه دفعه نون آور خونواده رو
از دست دادن و زندگیشون یه دفعه نابود شده
اما تسلیم شدن و نشستن و ذل زدن به دیوار و گریه کردن؟
بله !!!
این کار رو کردن
اما بعد مدتی
دیدن گشنشونه
پول نیاز دارن
اصلا خسته شدن از نشستن و ذل زدن و گریه کردن
و ...
اینطوریه که برگشتن به زندگی و
هر کسی متناسب با
امکاناتش یه طور زندگی رو ادامه داده
و امید به آینده
دوباره وجودش رو پر کرده
یادت باشه
آدم با امید زنده هست
شرایط فعلی یه آدم نمی تونه اونو
داغون کنه اگه امید به آینده وجود داشته باشه
تو هم تا می تونی برای رفتن نگین ناراحت باش
و گریه کن و غصه بخور
اینها باعث میشن سبک بشی
اما بعدش
دوباره روی زندگیت متمرکز شو
کسی از آینده خبر نداره
شاید بهتر از نگین رو دوباره جایی ببینی
یا
با پسری آشنا بشی و
مسیر زندگی احساسی ات طوری عوض بشه که
اصلا فیلت یاد هندوستان نکنه
همون طور که نگین در حد یه خاطره
- احتمالا خوب -
در آینده به اینجا نگاه خواهد کرد.

درسته
چاره ای جز دوباره متمرکز شدن روی زندگی نیست...

ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.