من تا حالا کلا ادم مسافرتی ای نبودم و فکرم میکردم کلا نیستم!
ولی الان فکر میکنم این چیزی بوده ک تا حالا ب خودم القا کردم، مثل خیلی از چیزای دیگه ک همیشه میگفتم و فکر میکردم اهلش نیستم ولی با یذره تامل، و اینکه ب خودم اجازه ی تجربه و بررسی دادم دیدم نه اتفاقا من دوست دارم فلان چیزو، فلان کارو...
انگار همیشه خودمو محدود ب یه سیکل زندگی بسیاااار روتین و معمولی کردم که از دایره امن خودم خارج نشم ک یه بار خدا نکرده اتفاقی نیوفته...و این بده...چون تهش همین میشه که آدم تجربه نمیکنه، زندگی نمیکنه، جوونی نمیکنه و بعدهااا یه آدم میانسال و پیری میشه پر از حسرت زندگیایی ک نکرده...البته با فرض اینکه اونموقع طرف هوشیار بشه و بفهمه چیو از دست داده...
توی این تجربه نکردنا، قضاوت بقیه خیلی نقش داره...و البته این ترس از اشتباه کردن...ولی احتمالا حسرت و افسوسی ک خیلی از نکردن ها برا آدم میاره ، سنگین تر از بی بخار و محدود موندنه ک چ خبره آدم توی منطقه امن.ش بمونه...نمیدونم چجوری بگم...
البته...من اینجوری تربیت شدم، اینجوری بزرگ شدم، قطعا کارهای خرکی و ریسکی و احمقانه ک از کله شقی میاد و بلا سر آدم میاره رو نمیکنم، ینی نمیییتونم ک بکنم!!! ولی میخوام ب خودم اجازه بدم ک یذره پامو فراتر از چیزی ک الان زندگی کردم بذارم...تا حداقل یه کم آدم قوی تری بشم...چون تجربه قدرت میاره...
شاید اگر فرصتش پیش بیاد جمع کنم برم هاوایی...حتی تنها!..الان یکم بررسی کردم بلیط هواپیماش بین ۵۰۰، ۶۰۰دلاره...گرون میشه ولی ارزش داره...
تفاوت ما، با این امریکاییا، اینه ک اینا هیچی براشون نشدنی نیست، آرزو نیست،، طرف هدف داره، هدفش اینه ک ۶ماه کل کشورای دنیارو بره بچرخه، و اینکارو میکنه...اصلا چیزی دور و دست نیافتنی و عجیبی نیست براش...راحت یکاری رو میکنن، هم از لحاظ ذهنی راحت میگیرن، هم از لحاظ مالی تامینن،،، ینی چیزی بعنوان سد راه ندارن، اراده کنه طرف، یه هفته دگ سفرشو شروع میکنه.....برخلاف ماها ک از صد جهت همه چیو باید بررسی کنیم...ینی جامعه و فرهنگمون اینجوری بارمون اورده...این امریکاییا هیچی توو ذهنشون نیست،، رااااحت راحتن...ذهنشون آزاده، فارغ از هر مشکل و گیر و دغدغه ای...انقد راحت فکر میکنن...اصلا پروسه فکری پیچیده ای ک ماها برا کوچکترین چیزای داریم رو ندارن، نمیفهمن و درک نمیکنن...
مثال کوچیکش تعارفه، سر یچیز مسخره و کوچیک ما صدبار بالا پایین میشیم، صدبار کلماتو ردیف میکنیم، هی همه چیو پیچیده ش میکنیم تا احترام و ادبمونو نشون بدیم،، این امریکاییه اصن ندااااره اینو، راحت کارشو میکنه رد میشه میره،، اینه ک ذهنش باز و ازاده...درگیر چیزای بیخودی و بی مصرف نیست... حالا این ی مثال کوچیک و نسبتا مثبت بود...اینو بگیر برو تاااااا موارد دگ...اینا وام میخان بگیرن، توی نصف روز ، اونم با چندتا ایمیل از توو خونه کارو راه میندازن...انقد ک راحته...انقد ک همه چی درست و سر راسته...حالا آدما تو ایران...
ولش کن...گاهی میگم کاش از اول اینجا بدنیا میومدم...اینا واقعا از لحاظ ذهنی سالمن،، مغزشون، از هفت دولت شخماتیکی ک ما داریم، آزاده...براشون اصن تعریف نشده...
چیشد ک از یه مساله دگ ب اینجا رسیدیم؟! اهان...اینکه من خودم هزارتا چیزیو بالا پایین میکنم تا ی تصمیم بگیرم و این خارجیا راحت میرن توو کارش...قضیه فرهنگی و تربیتیه...
:@
باورت میشه دو بار اینو خوندم؟ انگار خودم نوشتم و احتیاج داشتم بخونم. خوبی وبلاگ ها همینه.
شبیه یه زندگی دوباره به خودت اجازه تجربه کردن بده، عین بچه ها که میبرنشون مهد، همه سازها رو تجربه میکنن تهش میفهمن اِ فلان بچه استعداد فلانو داره.
منم خیلی چیزها رو بعد از تجربه کردن فهمیدم و خودمو شناختم و پشمام ریخت که من اونیکه بقیه و خودم فکر میکردیم نیستم!
الانم توی مراحل ایمیل و اپلای و اینام. به امید تجربه های جدید
آره، من خودمم با یسری وبلاگ ها ارتباط میگیرم و حرفشون انگار حرف دل و ذهن منه!! کلا توی نوشتن جادویی هست که توی بقیه فرم های انتقال معنا و فکر، نیست بنظرم!
گفتنش راحته الی، تغییر سخته واقعا...ولی خب نشدنی ام نیست...کم کم، کم کم...
امیدوارم موفق باشی!