ولی حالم اصن خوب نیس
اصلا خوشحال نیستم
خیلی تنهام...اینکه حتی یه آدم خیلی معمولی هم تو زندگیت نباشه ک بخای حرف خیلی معمولی باهاش بزنی خیلی حالمو بد میکنه...
اینکه بعد از یه روز طولانی برسی خونه و باز فقط خودت باشی، خیلی تنهاییه...
نمیدونم چجوری منظورمو برسونم...
توو ایران مثلا آبجیم بود ک برم پیشش باهاش حرف بزنم...ولی الان اینجا هیچکسو ندارم...هیچ آدم امنی ندارم...
من آدم پرحرف و برونگرایی ام نیستم به اونصورت ولی توی این نقطه دیگه داره بهم فشار میاد...
بااینکه دیشب انقد رفتیم جایی، ولی حس خوشحالی ندارم...شاید اگ تنها اونجاهارو میرفتم بهتر از با سبی بود حتی...یسری آدما بهت بیشتر احساس تنهایی میدن حتی درحضورشون...
دلم یه دوست میخاد...یکی ک برم پیشش بشینم دو سه ساعت حرف بزنیم...آدمای اینجا خیلی سرد و بی بخارن...بیش از حد، بطوریکه من جلوشون کم میارم!!!
تا وقتی مشغول درس و کار و دانشگاهم هیچی نمیفهمم ولی امان از آخر هفته و روزای تعطیل...هیچی نیست، عملا هیچی...هیچی انتظارتو نمیکشه...خالی مطلق.