از خاب پا میشم صبحای روز تعطیل...میبینم تنهام...سکوت مطلقه...هیچکس و هیچی منتظرم نیست...
قبلنا توی ایران، میدونستم ی مامانی هست ک داره غذای ظهرو اماده میکنه، میدونستم اگ دیر پا شم، میاد توو اتاقم ببینه بیدارم یا نه، گاها شاید یه غری ام ب جونم بزنه :))
یجور وابستگی ذهنی و بی کلام...میدونستم ک یچیزی اون بیرون اتاق هست منتظرم...
الان منم و این اتاق و اینکه هیچکس هیچجا منتظرم نیست...
شاید اگر این ترم انقددددر شلوغ و تحت فشار نبودم و میخواست شرایطم عادی باشه، خیلی خیلی بیشتر حالم از این تنهایی بد میشد و بیشتر حسش میکردم...شاید اینهمه فشار زیادم بد نیست...چون وقتی ب اخر هفته میرسم یهو واقعیت میخوره توو صورتم ک اِه...هیچی نیست...خالیه...