خب یسری رد فلگ هایی از این دوستمونم دارم میبینم...صرفا برا اینکه فراموش نشه مینویسمشون اینجا...شاید الکی باشن، شایدم نشونه ی یه چیز خیلی بزرگتر!!
اون شب ک رفتم سرکارش و نشست توو ماشین، سریع چراغ داخل ماشینو خاموش کرد گفت بهتره پرایوت باشه...ک خب انگار تا حدی منطقی بود بهش نپیچیدم ولی الان دارم فک میکنم بش
بعد نمیدونم چی پرسید یا من یچیزی گفتم، ولی یکی دوبار دگ باز همونو پرسید درحالیکه شاید من ۲ دقیقه قبلش همونو گفته بودم...همون لحظه م ب من این حس القا شد ک مگه گوش نمیکرد من چی میگم ک باز میپرسه!!
حالا من تا همین چن لحظه پیشم اینو پای این گذاشتم ک گف اومدی یهو سرکار مضطرب و شوکه شدم...برا همین من گفتم لابد برا این حواسش نبوده و نشنیده چی میگم...
یکی دو روز گذشته علارغم اینکه من توی این دو هفته ک چت میکردیم چندبار گفتم جمعه اخرین امتحانمه، باز همینو پرسیده چندبار...یجور ک انگار بی اطلاعه...بعد چن ساعت پیش بش گفتم پروژه ای ک روش از صب کار میکردم تموم شد و سابمیت کردم،، همونموقع تبریک و خسته نباشی و اینا گفت، بعد حالا باز میگه سابمیت کردی؟؟
اصن مشکوکه...
یجوری دلم میخاد فردا رو بپبچونم نرم...ای خدا...کاش مث قبلی ک هوامو داستی، فردام یکاری برا این شازده ی کوتاه قد پیش میمومد من نمیرفتم...پریودم میشم فردا، یه بارگی نمیخام برم...با این فراموشکاری یا بی توجهی ای ام ک الان ازش دیدم و مشکوک میزنه هم باااز بیشتر...
گرفتار یه مشت کصخل شدیم...
حالا چرا اینارو مینویسم برا اینکه بقول مجتبی شکوری، احساسات ما هیچوقت اشتباه نیستن، اونا دارن اطلاعات رو از محیط بیرون و درون ب ما میدن...ایگنور کردن و ندید گرفتن این اطلاعات، بعدش کون آدمو یجا پاره میکنه...البته این آخریو دکتر شکوری نگفت من گفتم...
منه کصخل چرا اون شب پریدم رفتم کوکی گرفتم زارت بردم سر کار ی آدم غریبه آخه...؟؟؟؟؟؟ وا مصیبتا... :@@@@