اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه
اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه

یلدای من و افکارم

شب یلداست

احتمالا همه دگ توی ایران الان خوابن...ولی برای من تازه پنج و نیم عصره...

تازه از دانشگاه و لب اومدم...و الان انقد هوا خوبه که دلم نخواست برم توی خونه...و توی محیط بیرون مجتمع نشستم...یه نم بارون خیلی ریز اومده، بوی تمیزی و خاک و چوب سوخته م میاد...

امروز با دست راست رییس دپارتمان صحبت کردم، و دغدغه و مشکلمو بهش گفتم و با برخورد خوبی ک داشت احساس خوب کردم...بعدشم باز دورباره رفتم با یه پسره ک بزودی فارغ التحصیل میشه از لبی ک ب استادش ایمیل زدم صحبت کردم...

گفت کلا این مسیری ک الان توش هستی استرس رو بای دیفالت داره، بعد من اینجوری بودم ک خب اوکی میدونم...ولی نمیخام مضاعف از طرف استاد بم وارد بشه و جنگ روانی داشته باشم...و خلاصه صحبت کردیم و حرفای خوبی زد...

حالا باز میرم فردا با اون استاد جدید صحبت میکنم...خدا کمکم کنه


امروز قبل دانشگاه، صبح، با مامان صحبت کردم...گفت بابا رفته چندتا کیسه برنج ارزاق داده...خود مامانم همینجور داره برام دعا میخونه...واقعا حالم یجوری شد وقتی دیدم هنوزم اون بنده های خدا گیر منن...اینکه اینجوری نگران من میشن...حتی الانم باز گریه‌م گرفته...اینکه نمیتونم براشون کاری بکنم و اونا انقد بفکر منن...حتی بااین فاصله...زندگی واقعا گوهه...اینکه انقد برای جبران کردن ناتوانم حالم گرفته میشه...و اینکه واقعا یه پدر مادر تا کجا انقد میتونن همش ب فکر بچشون باشن‌...


چندوقته دارم ب این فکر میکنم ک واقعا چ زندگی سختی رو دارم پیش میبرم..از این جهت ک دارم چندتا چیزو باهم هندل میکنم ناخوداگاه و توی این ۵ ماه نفهمیدم ک چقدددد دارم کار میکنم و برخلاف منه گذشته س....



بچها رفتن وگاس امروز، همون وگاسی ک قرار بود منم توش باشم ولی کنسل کردم بلیطو!! و بابتش راضیم...


هی به این فکر میکنم ک چجوری میتونم خودمو خوشحال کنم...اینکه من صرفا دارم فقط کارای دانشگاهو انجام میدم بدون هیچ دلخوشی درکنارش این بده...بچهای دگ برا خودشون سرگرمی میتراشن...یکی میره اسکیت رو یخ دانشگاه، اون یکی جیم، اون یکی بار و رستوران،، ولی من هیچی...انقدم نگرانم ک سرنوشتم چی میشه و بخاطرش جُم نمیخورم ک یه بار خلا یی پیش نیاد ، کل عمرم همینجوری میره...

دوران دانشگاهمم همین بودم...سرکارم همینطور...اونو فقط درس خوندم، اون یکی رو فقط کار کردم...انگار نمیتونم همزمان چنتا بعد رو جلو ببرم...البته برا اینم هست ک ب خودم اهمیتی نمیدم...صرفا هدفو میبینم...ولی این تک بعدی بودنه اشتباهه....اشتباه محض...


باید یه تلاشی برای شاد بودن، برای زندگی کردن در کنار کار و درس پیدا کنم...وگرنه بغیر از اون درست زندگی نکردم...


آرزوی یک هفته ی بی تفکر رو دارم...یک هفته ی خالی از ذهن‌درگیری....