اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه
اینجا دیگر من منم

اینجا دیگر من منم

ذهن نوشته های کسیکه از قضاوت شدن فراریه

حسم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

Bath time

اومدم داخل وان آب داغ ک بنویسم

چندشب پیش ک رفتم والمارت، از این توپک هایی ک داخل آب میندازی کف میکنه و رنگی میشه و پوستو نرم میکنه خریدم

خداشاهده اگ بگی ذره ای این آب داخل وان فرق کرده،فقط یکم بوش عوض شد...البته شایدم چون من خنثی ترین حالت ممکنشو گرفتم اینجوریه...

امروز اول فوریه بود، من رسما به این لب جوین شدم...حس خوبی داره، اینکه تکلیفم معلوم شده...این یکی دو هفته انقد حجم کارم زیاد بوده ک نفهمیدم اصلا چطوری گذشته...دوتا کتف هامم دوباره شروع ب سوزش و درد کردن...

دیروز بعده لب رفتم دم خونه نگین، اخرین روزش توی اینجا بود،رسیدم دم خونه ش داشتن با دوس پسرش وسایل بار میزدن...و پاندا، سگ شیطونشونم اونجا بود....یک ربعی پیش نگین بودم و حرف زدیم و خدافظی کردیم...گریه نکردم، درواقع وقتی ازش جدا شدم و اومدم توی ماشین گریه کردم یکم...امروزم حرکت کردن و رفتن...


اومدم یکم از حال و هوام بنویسم ولی نمیدونم چرا همه چی یادم رفت...


یه مقدار زیادی از لحاظ ذهنی پراکندم...خودم نیستم...نمیفهمم زمانم کی میره کی میاد، چی میشه...چجوری میگذرونم...

این مدته با مامان بابام خیلی حرف نزدم مث قبل...انقد ک فرصت نمیکنم...

دلم میخاد یکی بیاد بغلم کنه، یک ساعت تمام...همین.



او رفت...

 یه چند روزی بود هی ب نگین فکر میکردم...ب اینکه ازش خبری ندارم چندوقته و اینکه باید پیامش بدم...حالشو بپرسم...اینکه بیشتر باید همو ببینیم ... 

امروز عصر رفتم بیرون، توی مسیر پشت یه چراغ قرمز وایساده بودم ک یه ماشین از جلوم رد شد، دیدم نگین و دوس‌پسرشن...گفتم خدایا عجب تصادفی، من اینهمه ب نگین فکر کردم الان دیدمش...

رسیدم والمارت و رفتم داخل، همون اولش داشتم ب لباسا نگاه میکردم ک یکی صدام کرد...دیدم نگینه

سلاملک کردیم

یهو گفت داره میره ازینجا...استادش یه پوزیشن دگ گرفته توی یه شهر دگ، و تمام دانشجوها و اعضای لب‌ش همه دارن میرن...

منی ک با شوق و ذوق امروز برا اولین بار رفته بودم والمارت اصلی ک کلی چرخ بزنم، همون اول جوری بهم ریختم ک دگ حرفی نمیتونستم بزنم...

نگینو خیلی دوسش داشتم...با اختلاف از بقیه ی بچه های اینجا بالاتر بود و بهتر...خالص تر‌...

وقتی بعد از چنددقیقه از هم خدافظی کردیم تو فروشگاه، یهو ب خودم اومدم دیدم جلو قفسه ی شامپوها به یه نقطه نامعلوم خیره شدمو دارم  اشک میریزم...حتی الانم دارم گریه میکنم‌...یجوری حالم گرفته شد ک انگار دوست صمیمی‌م داره میره...با نگین فقط سر کلاسای ترم قبل باهم بودیم، نه بیشتر، و تولدشم رفته بودم...همین...ولی تاثیری ک از رفتنش دارم میگیرم مث یه دوست ۲۰ ساله‌س، حس میکنم تنها کسیکه تو این شهر قبولش داشتم و دورادور دلم ب وجودش گرم بود داره میره....خیلی دختر گلیه...امیدوارم موفق باشه...نمیدونم چرا گریه م بند نمیاد...


دلم خیلی گرفته...

پرتو

اگ بابت یه چیزی بخوام بگم ک حسرت میخورم اون نقاشیه...اینکه ولش کردم...با وجود استعدادی ک دارم و با وجود لذتی ک ازش میبردم، ول کردم‌...

شاید باید باز برگردم بهش؟!

جای یه تفریح توی زندگیم خیلی خالیه...یه پرتوی رنگی وسط اینهمه خاکستری مرده...

پروژکتورم اومد و خیلی دوسش دارم و بابتش خوشحالم...

دگ بجای اینکه با گوشی فیلم و برنامه هارو ببینم، میندازم تصویرو روی دیوار و کلی حال بهتری داره...


امروز ب دکتر میشل گفتم میخام ب لب شما جوین بشم، اوکی هستین؟ گفت البته! و کلی ازم سوال پرسید ک ب چیزی نیاز دارم یا نه برای کارها،، قرار شد برام پی سی بیارن و میز خودمو بهم بدن..ک خب تاالانم داشتم ولی یجای بهتر رو برام اوکی میکنن...امیدوارم! 


این دو روزی ک رفتم لب و کلاس ب غایت خسته شدم از لحاظ فیزیکی...یجور عجیبی...فک کنم بخاطر خاب نامنظممه..حالا امشب ساعت ۹ میخابم ببینم فردا چجورم...


باز دالاس پیام داده...احوالپرسی...فردا پیامشو میبینم و ج میدم...


یکی از دغدغه هام این شده ک وزن کم کنم...ن ک چاق باشم...ولی ب لاغری قبلم نیستم دگ...و این روی مخمه...از طرفی ام میترسم برنامه ورزش و تغذیه از این مربی ها بگیرم ،ولی حیف پولش کنم...چون احتمال میدم بعده ی هفته اونم نهایتا، ول کنم‌..و فقط پولمو هدر داده باشم... :// اصن نمیتونم ب ورزش پایبند باشم....شایدم میتونم ؟!